-
اندر احوالات این روزهایمان! (2)
1392/07/13 14:05
شاید تا الان زیاد این جمله را تکرار کرده باشم ... که درست از همان لحظه ای که می فهمی زندگی دیگری درون تو جاری است ناگهان همه چیز در اطرافت رنگ دیگری می گیرد! همه چیز در یک لحظه عوض می شود ... اول از همه خود ِ خودت!! این تغییر تمامی جنبه های زندگی آدم را در بر می گیرد ... نه فقط جسم که تمام احساسات و عواطف مادر آینده...
-
تو خواهی آمد و مرا غرق نور خواهی کرد!
1392/07/01 12:40
از روزی که فهمیدم تو در وجودم ریشه کرده ای تصمیم گرفتم تمام لحظاتم را ثبت کنم ... لحظه های شیرینی که هیچ دلم نمی خواهد فراموششان کنم، حتی اگر از بی حالی و بی خوابی و غذا نخوردن و اینها باشد ... آخر تمام اینها به تو ختم خواهد شد ... می دانی وقتی اینها را می نویسم و به این فکر می کنم که همه شان مقدمه رسیدن من به تو...
-
اندر احوالات این روزهایمان!
1392/06/22 12:46
صد در صد آن روزهایی که ملتمسانه به درگاه خدا التماس می نمودیم که ای خدا .... لطفی کن و فرشته ای از بهشتت به سمت ما هل بده این پایین روی زمین، به هیچ وجه متوجه نبودیم که قرار است چطور دهانمان سرویس شود از بابت همین فینگیلی! خدایا یک وقتی فکر نکنی دارم ناشکری می کنم هاااا ..... نــــــــــه به جان خودم .... فقط یه کم...
-
دوستان خوبم آرزوست!
1392/06/15 23:34
داشتن یک دوست ِ خوب ، به نظرم بزرگ ترین نعمتی است که خدا می تواند به بنده اش عطا کند. یعنی اگر یک دوست خوب داری بدان که خدا خیلی دوستت داشته. داشتن دوست خوب برای من از سلامتی هم مهم تر است. موقع دعا اول از خدا دوستان خوب می خواهم بعد سلامتی. چون حتی اگر تندرستی ات به هر دلیلی تهدید شود ... اگر هر اتفاق ناخوشایندی...
-
در من شکوفه ای از نور ...!!
1392/06/11 23:21
شگفت انگیز است که بدانی ... به یقین بدانی ... زندگی دیگری درون تو جاری است! معجزه ای است که هر لحظه تو را غرق احساساتی پیچیده می کند. گاه ترسی عمیق به جانت می اندازد و لحظه ای آرامشی شیرین برایت به ارمغان می آورد همراه با حسی از شادی بی پایان! حس می کنم خدا با دستان خودش غنچه ای نور در قلبم کاشته است. تکه ای از خودش...
-
شلپ!!
1392/06/09 12:31
تحصیل کرده باشی ... متمدن باشی (خیر سرت)!! ... کلی هم ادعای فرهنگ و شعور داشته باشی ... توی آپارتمان به امر زیستن مشغول باشی! .... بعد پنجره را باز کنی و بی هوا فلاسک چای مانده ات را از آن بالا شلپپپ!! بریزی پایین!!!!؟ من دیگه صحبتی ندارم واقعا! :|
-
!!!
1392/06/08 21:57
مطمئنم هیچ وقت به اندازه این چند روز، انقدر احساسات متناقض را باهم و یکجا نداشته ام ..!!!
-
معجزه هنوز هم هست .... ایمان دارم!
1392/06/08 11:43
آن روز انگار مثل تمام روزهای دیگر بود ... تمام روزهایی که می آمدند و بیرحمانه کسالتشان را به سر ور رویت می پاشیدند. آفتاب مثل همیشه از جای همیشگی طلوع کرد ... گنجشک ها مثل هر روز پشت پنجره غوغایی به پا کرده بودند ... آن جوانک داشت مثل هر روز باغچه های پایین خانه را آب می داد ... همه چیز می رفت که مثل باقی روزها فقط...
-
انتظار می کشم پس هستم!
1392/06/06 00:35
انتظار کشیدن، برای هر چیزی که باشد - خوب یا بد - سخت است. اینکه نشانه ها را می بینی اما جرئت نمی کنی دل ببندی به اینکه شاید انتظار کشیدنت دارد تمام می شود، خیلی سخت تر است. می ترسی دوباره نا امید شوی.دوباره سرخورده شوی. دوباره فرو بروی توی تنهاییت ... توی سایه ... بخزی کنج اتاقت و آرام و بی صدا اشک بریزی. انتظار کشیدن...
-
بهانه های کوچک خوشبختی 2
1392/05/29 01:53
اینکه دوستانت دو تا بلیط اضافه برای کنسرت داشته باشند و اولین نفری که به ذهنشان برسد تو باشی و "الف" عزیز ... این دوستها غنیمتی هستند در این جزیره سرگردانی ...!
-
صرفا پی نوشت!
1392/05/29 01:52
+ از مجری هایی که به هر جنگولک بازی متوسل می شن تا بیننده رو بخندونن بیزارم .... اصن حالم به هم می خوره ازشون! ++ از آدم هایی که نمی فهمن وقتی دارن میرن یه جایی مثل کنسرت و مطمئنن تا پاسی از شب هم طول می کشه داستان، با این حال بچه کوچیکشونو ور می دارن با خودشون می برن بدم می آد .... +++ از اون یارو که عین خیالش هم...
-
چیز خاصی به نظرم نمی رسه!!
1392/05/28 16:25
برای شام می خواستم کوفته قلقلی :) درست کنم اما گوشت چرخ کرده تمام شده بود. خیلی دیر به فکر افتادم و گوشت مخصوص چرخی را از فریزر بیرون آوردم. یک ساعتی گذاشتم بماند بلکه یخش آب شود. ولی از اول هم می دانستم به این زودی ها امکان ندارد آن تکه سنگ دلش برایم نرم شود و اجازه دهد تکه ای ازش بدارم و بندازم توی چرخ گوشت. چاره ای...
-
ماجرای یک سفر!
1392/05/24 19:30
خوب بالاخره وقت شد بیایم اینجا! چند روزی نبودیم. می دانید که رفته بودیم دیار خودمان. شهر فسقلی مان که خیلی هم برایش له له می زدیم!! (آره جون عمش) ... رفتیم، آن هم چه رفتنی! اصلا این بار با همیشه تفاوت از زمین تا آسمان بود. یعنی فکر می کردم اگر برویم شاید دوباره مثل دفعه های قبل داستان داشته باشیم، ولی خداییش دیگه نه...
-
فقط از دور دوستت داشته باشم، قبول؟؟
1392/05/17 11:53
بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم و ابجی کوچیکه و امیر و مامان و ..... اوفففف ... بالاخره قرار شد امروز عصر حرکت کنیم به سمت شهر کوچک آبااجدادی مان .... بماند که هنوز دلم راضی به رفتن نیست. ولی خوب ... چه می شود کرد! مجبووورم!! هرچه فکر می کنم نمی دانم چرا انقدر اشتیاق من برای دیدن دوباره آن شهر کذایی همین طور فرت و...
-
نگو دیوار بگو پوست پیاز ... :(
1392/05/11 12:43
نشسته بودم توی اتاق و داشتم لباس های شسته ام را تا می زدم، آرام آرام ... هیچ حواسم به اطرافم نبود ... یک دفعه صدای هق هقی از جا پراندم! چند ثانیه نمی دانستم چه خبر است اصلا تا اینکه فهمیدم صدای همسایه بالایی است. خوب راستش آنها سر و صدا زیاد دارند ولی ... این اولین بار بود که صدایی غیر از کشیدن صندلی و افتادن قابلمه و...
-
انباشت!
1392/05/11 01:29
مدتی است حس می کنم یک چیزی دارد روی تمامی وجودم سنگینی می کند! روحا" و جسما" کم آورده ام. شب ها توی خواب یکهو نفسم می گیرد و انقدر پهلو به پهلو غلت می زنم که آخرش خواب به کل از سرم می پرد. مدام وسایل اطرافم را مرتب می کنم، گردگیری می کنم، جابجایشان می کنم. برای مدت کوتاهی خوب می شوم ... بعد دوباره شروع می...
-
ردپای عشق لابه لای کاغذهای مچاله شده!
1392/05/05 16:06
آن روزی که عصبانی بودم از تو، همان روزی که دعوایمان شد، همان روزی که هر چیزی که مربوط به تو می شد مرا آتش می زد، همان روز کذایی ... من برگ برگ دفترم را، تمام برگهایی که درباره ی تو بودند را کندم و مچاله کردم. کاغذها گوشه گوشه اتاق ریخته بودند. با آن همه عصبانیت اما، یک چیزی نگذاشت آنها را پاره کنم. و یک ساعت بعد، من...
-
بیست و شش سالگی یا بیست و هفت سالگی!
1392/05/04 10:31
برگی دیگر به دفتر عمرم اضافه شد، یا برگی دیگر از آن کم شد...! نمی دانم ... اما هرچه هست من اکنون یک سال بزرگتر شده ام .... پای در بیست و هفت سالگی گذاشته ام ... حس عجیبی دارم. شاید بهتر باشد بگویم احساسات متناقضی دارم ... خوشحالی ... ترس ... تردید ... امیدواری ... نگرانی ... دلشوره ... آه خدایا! می خواهم این سال بهتر...
-
سحر!
1392/04/29 14:57
امشب فقط برای تو خواهم نوشت ... برای تو که تازه پیدایت کرده ام ... اصلا انگار نه انگار منو تو هم خونیم و ...! می خواهم برای تو بنویسم و بگویم که اصلا نمی شناختمت انگار! یک عالمه خوبی نزدیکم بوده و من بی خبر! اما شاید خیلی هم نزدیک نبودیم به هم ... نه نبودیم ... تازه خیلی هم دور بودیم انگار! نمی دانم چرا هرچه فکر می...
-
به خانه برگشتیم!
1392/04/21 22:24
یک هفته ای می شود که خانه نبودم .... رفتیم یک مسافرت دو روزه ولی من رفیق نیمه راه شدم و رفتم یک سفر مجردی با "س" عزیزم به شیراز .... با اینکه هوا گرم بود و با اتوبوس هم رفتیم ولی در کل خوش گذشت و خوشحالم که رفتم .... هر چند من دوباره رفیق نیمه راه شدم!! و برگشتم خانه ولی از یک چیز واقعا خوشحالم ... این که او...
-
[ بدون عنوان ]
1392/04/11 11:13
و دوباره نا امید شدم ....!
-
همان کوه ِ بزرگ ِ دور .....!
1392/04/09 00:25
این روزها شکل تازه ای از انتظار کشیدن را تجربه می کنم! مثل تمام انتظار کشیدن ها سخت است، تلخ است .... لحظه هایم گاهی لبریز از امید است و گاهی تاریک، خالی، سرد! امید می بندم و سرخورده می شوم ... امید می بندم و سرخورده می شوم ...! به دنبال نشانه ای همه سوی را می کاوم با نگاهم ... ذهنم مالامال خیال است ... گاهی زیبا،...
-
حرفهایی هستند که ...
1392/04/05 16:29
حرفهایی هست که اگر گفته نشوند، اگر توی دلت روی هم تلنبار شوند؛ می شود یک کوه غصه. می شود بغضی که گاه و بیگاه راه نفست را می گیرد بی آنکه در آن لحظه بفهمی چرا ! حرفهایی هست که اگر زده شوند، ته دل شنونده را می سوزانند. می سوزد و به جای دودش اشک است که از چشمها جاری می شود! این حرف ها را نباید گفت. باید توی سینه ات...
-
برای تو ...
1392/04/05 11:05
برای ستایش تو همین کلمات روزمره کافی است همین که کجا می روی، دلتنگتم. برای ستایش تو همین گل و سنگریزه کافی است تا از تو بتی بسازم. شمس لنگرودی
-
فوبیا!!!
1392/04/05 00:07
خدای من ...... نه خدا جونم اخه این انصافه؟ نه می خوام بدونم این هم جزو عدالت الهیه؟! چرا تمام سوسک ها باید نصف شب ... اونم درست وقتی کف هال یا نشستم یا خوابیدم سرو کلشون پیدا بشه ... هااااااااااان؟ ببخشید خدا جونم ... معذرت که داد زدم ولی این واکنش غیرارادی من در مواقعیه که بدجور ترسیدم ... بدجوری هااااا! خدایا احساس...
-
[ بدون عنوان ]
1392/04/02 12:26
بعضــــــی وقـــتـا یه اتفـاقــــــــایی، تــو زندگیت میـافتــه که... باعـث میشه دیگـه اون آدم احمــــقِ سابـق نبــاشـــی... و این خیلی خـــوبه!! پ.ن کسی می دونه این متن از کیه؟!!! پ.ن دوست ندارم هر چیزی رو الکی کپی پیست کنم، اما خیلی ازش خوشم اومد!
-
[ بدون عنوان ]
1392/04/01 11:01
بهار رفت .... بی سروصدا .... این را من نه از تغییر هوا که از آن عدد 1 گوشه موبایلم فهمیدم!
-
شهر کوچک لعنتی ام ... دلم برایت تنگ شده!!!
1392/04/01 00:18
یادم می آید یک زمانی دفتری داشتم که سیاه شده بود از درددل های یک دختر نوجوان پشت کنکوری که خودش را توی آن شهر کوچک با آدم های فضولش اسیر می دید و رویای رهایی از آن شهر کوچک لعنتی با تمام آدم های لعنتی ترش برایش دست نیافتنی بود ... دختری که تنها راهی که برایش به ازادی ختم می شد قبول شدن در دانشگاه بود ... آن روزی که...
-
جمعه های لعنتی، پنج شنبه های دوست داشتنی!
1392/03/31 23:46
تو خیلی وقت است رفته ای بخوابی. فردا شنبه است و این برای تو شاید به معنی یک هفته خسته کننده دیگر باشد توی آن هوای گرم و شرجی و کثیف ... من خیلی وقت است تنها نشسته ام با خودم و گیج می خورم وسط یک عالمه فکرهای رنگ وارنگ ... خوب یک جمعه ی دیگر هم تمام شد و رفت. گذشت. بی آنکه بفهمم چطور! فقط گذشت. چیز خاصی نداشت. اتفاق...
-
تاب، شهاب، آرزو
1392/03/28 15:37
اینکه بعد از یک روز خسته کننده لم داده باشی روی مبل و مثل همیشه غرق شده باشی توی خیالاتت، بعد یکهو بگوید خیلی وقت است نرفته ایم باهم راه برویم، بعد تو همینجور مات نگاهش کنی در حالی که رویاهایت یکباره پریده و رفته اند، بعد او لبخندی بزند که یعنی بلند شو لباس بپوش برویم دیگر! ، بعد تو بی آنکه حرفی بزنی بروی لباس هایت را...