دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

ماجرای یک سفر!

خوب بالاخره وقت شد بیایم اینجا!

چند روزی نبودیم. می دانید که رفته بودیم دیار خودمان. شهر فسقلی مان که خیلی هم برایش له له می زدیم!! (آره جون عمش) ... رفتیم، آن هم چه رفتنی! اصلا این بار با همیشه تفاوت از زمین تا آسمان بود. یعنی فکر می کردم اگر برویم شاید دوباره مثل دفعه های قبل داستان داشته باشیم، ولی خداییش دیگه نه تا این حد! 

نمی شود به دلایل امنیتی همه ماجرا را اینجا تعریف کنم ... اما اندر احوال این سفر همین بس که بسی حقایق و اسرار پوشیده در پس  پنج سال زندگی مشترکمان بر ما عیان گشت چه عیان گشتنی! خدا نصیب نکند واقعاً! ما مثل مترسک نشسته بودیم همانجا گوشه آشپزخانه و هی زرت و زرت با شنیدن اسرار پشت پرده و سخنان گهربار پشت سرمان!! مستفیض می شدیم.

حال و روز آن لحظه ام اصلا قابل وصف نیست. یعنی یک جورایی خودم هم نمی دانستم چه حالی دارم دقیقا! ناراحت باشم؟ بخندم؟ آخر بعضی حرفهایشان واقعا خنده دار بود ... خیلی هایشان هم تا ته قلبت را می سوزاند ... 

در کل آن لحظه فحش هایی بود که نثار خودم می کردم که چرا راضی شدم به این سفر!!

بماند که محض خاطر آن همه جنگ اعصاب نتوانستم مامان و بابا را درست و حسابی ببینم و از این بابت خیلی ناراحتم.

اما .... 

چیزی که این وسط من را اساسی به فکر فرو برده این است که چطور یک عده آدم می توانند در آن واحد هم پشت سرت هزار جور حرف بزنند و هم پشت بندش توی صورتت نگاه کنند و با یک لبخند که عمرا بفهمی چه خباثتی پشتش خوابیده، حال و احوالت را بپرسند و بگویند خوشحال شدم از دیدنت!!! خوب به من باشد می گویم آن آدم حکما مریض است از نوع روانی!! 

نمی دانم شاید من زیادی ساده ام یا منگولم یا هرچی .... اما من در تمام مدتی که آنها مشغول سخن پراکنی راجع به من بودند من داشتم با خودم کلنجار می رفتم که شاید عیب از من است که فکر می کنم آنها از من خوششان نمی آید. داشتم همه چیز را پیش خودم حل و فصل می کردم تصمیم گرفته بودم یک عینک گنده! خوشبینی بگذارم روی چشمهایم و جور دیگری به قضیه نگاه کنم. 

اما .... 

همه چیز به هم ریخت. انگار یکی آمد و با یک لگد تمام پازل ذهنم را پخش و پلا کرد! آن لحظه تمام ذهنیتم راجع به آن آدمها و حتی خودم به هم ریخته بود. یک جورایی گیج بودم. نمی دانستم باید دقیقا چه فکری بکنم. چه واکنشی نشان دهم! هنوز هم کمی سردرگمم ... 

ولی هر چه بود گذشته ... حالا چهره واقعی خیلی ها برایم رو شده. کینه ای از آنها به دل ندارم اما دیگر مثل سابق هم با آنها رفتار نخواهم کرد ... هرچه باشد پیش خودم خیالم راحت است که هیچ وقت بی احترامی به کسی نکردم. حرفی نزدم یا کاری نکردم که بابتش امروز پیش خودم و آنها شرمنده باشم. همین دلم را قرص می کند. از این به بعد هم همین طور خواهم بود. 


فقط برای آنها از ته دل متاسفم و دلم به حالشان می سوزد ...! 

 



+ طبق قولی که به خودم داده بودم قرار بود پروژه انباشت زدایی از خانه را شروع کنم ... خوب تا اینجای کار کلی خرت و پرت ریز و درشت به درد نخور را دور ریختم ... نمی دونم اصلا برای چی نگهشون داشتم!!


++ کابینت های آشپزخانه در مرحله بعدی قرار دارند .... بازار شامی است برای خودش!! 

نظرات 4 + ارسال نظر
آبتین 1392/05/25 ساعت 11:58 ب.ظ http://foshar.blogsky.com

همین که کینه به دلت راه نداری خیلی خوبه

آره .. کلا کینه ای نیستم.

رها 1392/05/26 ساعت 09:32 ق.ظ http://s2a.ir

سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir

خداییش چرا کمی خلاقیت به خرج نمی دین هااااا؟؟!! یه کم این جمله ها رو پس و پیش کنید شایدم یه وخ آدم دلش کشید بیاد وبلاگتون ... اخه چی بگم من؟!!! :((

"من" 1392/05/26 ساعت 10:27 ق.ظ http://yekmanedigar.blogfa.com

یه وقتایی یه دیوار فرو می ریزه و پشتش آدم یه چیزایی می بینه که دهن آدم باز می مونه! ولی به نظر فرو بریزه بهتره! تکلیف آدم معلوم می شه...

چه تعبیری!
اما باهات موافقم ..... شفاف سازی بشه بهتره! هم ما تکلیف خودمونو می دونیم هم اونا خیلی به زحمت نمی افتن. دیگه مجبور نیستن جلو رومون یه شکل دیگه باشن پشت سرمون یه مدل دیگه .... والا!

امیر 1392/05/27 ساعت 02:07 ب.ظ

:)) سلام چه عجب؟

شوما که داشتی اون وسط برا خودت عشق می کردی!! نگو نه که باورم نمیشه :))
-------------------------------------------------------------------
عجب!!!!!!!!!!!!!!!! الآن اگه منو ببینی مث علامت ! شدم، سر و ته. نمی خوام خلاقیت به خرج بدم چون ندارمش بنابراین با نظر "من" به شدت موافقم. حال منم (البته یه بخشهاییش) به این شعر نزدیکتره:
پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد

چهره ی خموش مرد دیگریست

مرد دیگری که سالهای سال

در سکوت انزوای محض

بی امید بی امید بی امید زیست ...



البته الآن امید داره( برام حرف در نیاری یه وقت:)))))))

:|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد