-
من خسته است
1392/03/13 17:32
یاید خودم را ببرم خانه باید ببرم صورتش را بشویم ببرم دراز بکشد دلداری اش بدهم که فکر نکند بگویم که می گذرد که غصه نخورد باید خودم را ببرم بخوابد من خسته است کتاب ِ نیست "علیرضا روشن"
-
هعی وای من ....
1392/03/11 15:11
وقت هایی بوده تو زندگیم که تصمیماتی اتخاذ کردم بسی مهم و ضروری ... ولی بنا به هر دلیلی از تنبلی و سهل انگاری خودم بگیر تا روی هم ریختن ابر و باد و مه و خورشید و فلک که دستم هیچ رقمه بهشان نمی رسد، آن تصمیم با تمام مهم بودنش رفت قاطی باقی تصمیمات بایگانی شده در پستوی مخم ..... یک وقت هایی هم هست مثل الان که بعد از حدود...
-
تصمیم کبری!
1392/03/10 13:22
این چند ماه گذشته اتفاقات زیادی افتاد .... اتفاقاتی که شاید هیچ کس متوجه رخ دادنشان نبود جز خودم .... اتفاقاتی که خیلی اوقات وجودم را می لرزاند از ترس ... ترس فراموش کردن تمام چیزهایی که زندگی ام به آنها گره خورده .... ترسی که باعث شد به این نتیجه برسم که برای نگه داشتن یک رابطه لزوما نباید دو نفر همیشه ی خدا کنار هم...
-
انگار نیستی .....
1392/03/07 22:26
تو می روی من می مانم و خانه ای بی تو و دنیا دنیا تنهایی تو می آیی منم و همان خانه و دنیا دنیا روشنایی . . . حالا اما تو هستی، خانه هم هست چرا پس من هنوز تنهایم؟!
-
کشف ِ کاشف ِ بزرگ رابینسونه!
1392/03/07 00:11
فکر کنم علت اکثر دعواهای زن و شوهری و کشف کردم ... اونم درست همین لحظه! این که : زنها دلشان که می گیرد دوست دارند با یکی درددل کنند و خوب چه کسی بهتر از یار مهربانشان ... اما مردها فکر می کنند خداوند از روز ازل یک رسالت بر دوش مردانه شان نهاده و همانا آن رسالت این می باشد که در هر موردی ... هر موردی هاااا! ... موظفند...
-
کالبد شکافی
1392/03/06 01:56
شده تا حالا فکر کنی سرت پر از کلمه هایی است که مثل کرم دارند آن تو وول می خورند؟! دوست داری کله ات را از وسط بشکافی و همه ی آن جانورهای موذی را بکشی بیرون ... بعد دوباره کله را بچسبانی به هم و یک نفس راحت بکشی! آن وقت احساس کنی به اندازه یک پرنده سبک شده ای، شاید هم سبک تر، به اندازه یک پر... من الان دقیقا همین حس را...
-
شـــــــــــعر!
1392/03/06 01:18
1) روزها پر و خالی میشوند مثل فنجانهای چای در کافههای بعد از ظهر اما هیچ اتفاق خاصی نمیافتد اینکه مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی . گاهی فنجانی روی کاشیها میافتد حواس ما را پرت میکند 2) جاده های بی پایان را دوست دارم دوست دارم باغ های بزرگ را رودخانه های خروشان را من تمام فیلم هایی را که در آنها...
-
بهانه های کوچک خوشبختی
1392/03/05 14:31
چند روزی است دوستان جدیدی پیدا کرده ام .... خیلی دوستشان دارم. خیلی وفادارند. قانعند. هر روز می آیند و به من سر می زنند. با هم از هردری حرف می زنیم. اگر حواسم به پنجره نباشد انقدر با آن نوک کوچکش به شیشه می زند تا صدایش را بشنوم. همینطور جلوی شیشه بالا و پایین می پرد. انگار نگرانم باشد. تازه امروز تنها نبودند. بچه...
-
[ بدون عنوان ]
1392/03/03 23:29
روزهای بلند تابستان ... رخوتی عجیب در رگ و پی آدمی .... ساعت هایی که بی رحمانه کش می آیند ... نگاه هایی که مدام میان پنجره و ساعت نگران در حرکتند ... گرمای سیال میان این چاردیواری و یک حجم بزرگ از تنهایی .... خسته ام !
-
همه چیز قابل تحمل است جز ....!
1392/03/02 15:14
این که احساس کنی زندگی روزانه ات خیلی تکراری و مزخرف شده طبیعی است. این که دیگر خسته شده باشی از تمام اشیایی که هر روز صبح، با قدرت تمام تکراری بودن را چماق می کنند و می کوبند بر فرق سرت، با تمام ملال آوری اش قابل تحمل است. فوق فوقش کل دکوراسیون خانه را می ریزی به هم تا بهشان بفهمانی که بعـــــــله ما اینیم، چی فکر...
-
فانتزی 3
1392/02/31 14:02
جدیدا یکی از فانتزی هام شده این که به "س" sms بدم یا زنگ بزنم و اون نگه سرش شلوغه و اینا و خودش شب بهم زنگ می زنه و منم مث اسکل تا شب منتظر زنگش بشینم ....!! پ.ن1: دارم به این فکر می کنم که کلا رابطه رو قطعش کنم بره پی کارش! پ.ن2: کمی دیگر هم صبر می کنیم، ببینیم چی میشه!!!!!!!!!!!!
-
کودکی که یادش رفت کودک است!
1392/02/31 13:56
تا جایی که یادم می آید هر وقت احساساتم به مرز انفجار می رسید، هر وقت از شدت ناراحتی می خواستم که نباشم، که فرار کنم از خود لعنتیم، می نوشتم. برای همین هم تمام نوشته هایم رنج نامه و دردنامه بود. آن روزها تمام خشم و اندوه و دلشکستگی و عقده های روحیم را مثل سیل خالی می کردم روی کاغذ. خیلی وقت ها وقتی حالم بهتر می شد تمام...
-
[ بدون عنوان ]
1392/02/28 14:27
وقتی دور و برم شلوغ پلوغ باشد آرزو می کنم کاش می توانستم چند دقیقه ای با خودم تنها باشم بی هیچ مزاحمی .... وقت هایی هم مثل الان که افتاده ام وسط یک حجم بزرگ تنهایی، در حسرت شنیدن صدای زنگ تلفن هم مانده ام ... حتی اگر شماره را اشتباهی گرفته باشد! تنهایی چیز غریبی است ... هم درد است، هم درمان ...!
-
از میان درد و تب و سرگیجه
1392/02/27 08:12
1) جمعه : اول صبح عالی بود. با هم سفره صبحانه را پهن کرده بودیم و نشسته بودیم کنارش. هنوز اولین لقمه را نخورده تلفن زنگ زد که ای کاش نمی زد ... صبحانه را با لقمه لقمه بغض و اشک خوردم. 2) شنبه : تا عصر واقعا کار خاصی نکردم جز نشستن و خواندن ایمیل هایی که از دو هفته پیش روی هم تلنبار شده بود و سرک کشیدن به وبلاگ هایی که...
-
مادرِ بزرگ ...
1392/02/27 08:08
همه این بیست و شش سال پشت سرم را که زیرورو می کنم، به هر جایی و زمانی از خاطراتم که سرک می کشم، رنگ و بوی تو حس می شود. حضورت آنقدر در زندگی ام پر رنگ بوده و هست که قول می دهم اگر جسمم خاکستر هم بشود باز این خاطراتت قد علم کنند جلوی تمام روزها و شبهایی که نیامده اند هنوز. شاید این روزها دیگر با قصه های شیرین تو به...
-
برای تو
1392/02/19 16:23
عشق همین خنده های ساده ی توست وقتی با تمام غصه هایت می خندی تا از تمام غصه هایم رها شوم. (کیکاووس یاکیده)
-
جهان بدون شخصی به نام "من"
1392/02/19 16:07
امروز خانه ی پدر مهمانی است. یک جورایی پاگشای خواهرم که تازه یک ماه است ازدواج کرده. امروز همه دور هم جمعند. همه آنهایی که من دوستشان دارم و شاید هم ندارم. مهم نیست. مهم این است که همه دور هم جمع شده اند و باز مثل همیشه جای من را خالی کرده اند، دور آن سفره که توی اتاق پذیرایی پهن می کنندش حتما و شاید مثل همیشه کمی جا...
-
"من" و "تو"
1392/02/18 23:38
دلم برایت تنگ شده. برای "تو" که روزگاری می گفتی "من" بهترین دوستت بوده و هستم. دلم برای "ما" بودنمان تنگ شده. من هنوز هم بهترین دوستت هستم. نه اشتباه شد، "تو" هنوز هم برای من بهترینی. همیشه هم بهترین خواهی ماند. اما ... نمی دانم برای تو دیگر "من" وجود دارد. منی که...
-
تو در من به خواب رفته ای
1392/02/17 17:47
دیگر با صدای بلند نمی خندم با صدای بلند حرف نمی زنم دیگر گوش نمی دهم به صدای باد دریا پرنده پاواروتی پاورچین پاورچین می آیم و می روم بی سرو صدا زندگی می کنم تو در من به خواب رفته ای! (رسول یونان)
-
هم اکنون نیازمند سفریم!
1392/02/17 14:57
دلم یک سفر طولانی می خواهد. هرجایی غیر از اینجا. هر هوایی غیر از این هوایی که دارم تویش نفس می کشم. انگار دیگر مسموم شده. نفس که می کشم بدتر خفه می شوم انگار. دلم یه جاده می خواهد که ته نداشته باشد که هرچه بروی نرسی .... مقصد برایم هیچ اهمیتی ندارد. پ.ن : من پر از وسوسه های رفتنم
-
خودسانسور
1392/02/17 14:44
اینجا هم دارم خودم را سانسور می کنم ... تعداد نوشته های چرک نویسم روز به روز بیشتر می شود ولی جرئت نمی کنم روی آن کلمه "انتشار" لعنتی کلیک کنم .... هنوز ترس از گفتن حرفهای دلم رهایم نمی کند...
-
فانتزی 2
1392/02/16 12:19
یکی دیگر از فانتزی های ما این است که یک روز عصر ماشین را برداریم و برویم لب دریا. بعد ساعت پنج که شد زنگ بزنیم به همسر محترم و بگوییم : "داری میای به راننده بگو وسط راه پیادت کنه. من همون جای همیشگی کنار ساحل منتظرتم" یعنی واکنش همسر در اون لحظه بسی دیدنی خواهد بود
-
عکسها نیازی به عنوان ندارند ...
1392/02/16 01:15
تصویر خود گویای همه چیز هست ....
-
کسی که خیلی دیر به دنیا آمد!
1392/02/16 00:34
مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که من به معنای واقعی یک دوست خوب ندارم. دوستی که همیشه و در همه حال کنارم باشه. چه شادی و چه غم. شاید از وقتی دانشگاه تمام شد و ازدواج کردم از همه ی آن دوستها و دوستی هاشان کنده شدم. فاصله واقعا فراموشی می آره. اما درد اینجاست که من دوستهام و فراموش نکردم. با اینکه دور بودم ولی به پاس...
-
بهانه های کوچک حسرت
1392/02/14 16:37
اینکه خانه ات تا دریا فقط بیست دقیقه فاصله داشته باشد عالی است. اما اینکه نتوانی هر وقت از شبانه روز دلت گرفت و هوس یک آبی بی پایان کردی یا مثلا بخواهی یک غروب زیبا را تماشا کنی در حالی که ضبط ماشینت آهنگ غمگینی را زمزمه می کند بروی به دیدارش؛ این خیلی بد است. و اینها زمانی بدتر می شود که تو فقط و فقط چون یک سال...
-
البوم عکس درختی
1392/02/14 11:57
تازگی ها به عکس گرفتن از درختها علاقمند شده ام ... البته از یک زاویه ی دیگر .... می خواهم بفهمم توی دلشان چه خبر است ....
-
رفیق چندین ساله
1392/02/14 02:38
رف کاش مثل این درخت تنهایی ام با یک هجم آبی پر می شد ....!
-
فانتزی 1
1392/02/13 23:32
همیشه یکی از فانتزی هام این بوده که برم توی یک پارک، بشینم روی یک نیمکت. بعد یه دفه یه بچه کوچولوی ناز و دوست داشتنی بدون دلیل دست مامانش و ول کنه و بدو بدو بیاد سمتم. حالا اگه بیاد بغلم که دیگه واااااااااای .... من عاشق بچه هام، ینی بچه هام منو دوس دارن؟!!
-
تکرار تاریخ
1392/02/13 23:26
این روزها برای من خوب نمی گذرند. میان روزمرگی ها و تکرارها دست و پا می زنم. امیدهای بر باد رفته و حسرت ها دست بر گلویم گذاشته اند و راه نفسم را بند آورده اند. دیگر آن انگشت شمار لذتهای زندگیم هم به کامم تلخ شده. دستی مرا گرفته و از همه چیز دور می کند. خیلی چیزها مثل قبل نیست. و این مرا می ترساند. می ترسم امیدهای اندکم...
-
باران نوشت
1392/02/11 11:04
باران بهاری دیروز آنقدر زیبا بود که دیگر نمی شد ایستاد و فقط از پشت پنجره تماشایش کرد. یک جورهایی کفر نعمت بود نرفتن و خیس نشدن ... این شد که با شور و شوقی کودکانه لباس پوشیدم و زدم بیرون ... تا یک جایی را با ماشین رفتم و بعد قدم زدن و حس سردی دلنشین قطره های کوچک خوشبختی روی تک تک سلول های بدنم .... این هم گوشه ای از...