دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

سحر!

امشب فقط برای تو خواهم نوشت ... برای تو که تازه پیدایت کرده ام ... اصلا انگار نه انگار منو تو هم خونیم و ...! می خواهم برای تو بنویسم و بگویم که اصلا نمی شناختمت انگار! یک عالمه خوبی نزدیکم بوده و من بی خبر! اما شاید خیلی هم نزدیک نبودیم به هم ... نه نبودیم ... تازه خیلی هم دور بودیم انگار! 
نمی دانم چرا هرچه فکر می کنم هیچ خاطره مشترکی با تو ندارم. هیچ روزی، ساعتی یا حتی لحظه ای نیست انگار که فقط مال من و تو باشد، مال ما باشد ... شاید تقصیر پدر و مادرهایمان بوده ... شاید هم مقصر خودمان بودیم ... نمی دانم هرچه که هست، حالا که من پیدایت کرده ام نمی خواهم از دستت بدهم .... نه این بار به هیچ کس اجازه نخواهم داد تو را از من بگیرد، حتی خودت! درست شنیدی. حتی اگر خودت هم بخواهی من تو را رها نخواهم کرد. می دانی من این مدلی ام. اگر کسی را دوست بدارم ... اگر احساس کنم تکه ای از وجودم را در او پیدا کرده ام، دیگر نمی توانم ولش کنم. حتی اگر او قید من را بزند من این کار را نخواهم کرد. آدم که نمی تواند از خودش بگذرد، می تواند؟!!
خوب ... روزهایی که گذشت برای تو روزهای خوبی نبودند. الان چندین ماه است که روزهای تو آن طوری که دلت می خواهند نمی گذرد. غصه ها دل پاکت را به درد آوردند. هنوز هم حس می کنم سایه ای از اندوه چشم های قشنگت را پوشانده ... اما ... اما من خوشحالم! خوشحالم از این که تو داری به خودت می آیی. راه را داری کم کم پیدا می کنی. به غصه هایت اجازه ندادی تو را از پا درآورند. دوباره از اول شروع کرده ای. تو عالی بودی توی این امتحان. و من به تو افتخار می کنم. آره ... افتخار می کنم که تو را می شناسم و به تو نزدیکم. آدم هایی مثل تو کم پیدا می شوند عزیزم. 
دلم می خواهد بدانی برای همه فرداهایی که مشتاقانه انتظارت را می کشند می توانی روی من هم حساب کنی! 

به خانه برگشتیم!

یک هفته ای می شود که خانه نبودم .... رفتیم یک مسافرت دو روزه ولی من رفیق نیمه راه شدم و رفتم یک سفر مجردی با "س" عزیزم به شیراز .... با اینکه هوا گرم بود و با اتوبوس هم رفتیم ولی در کل خوش گذشت و خوشحالم که رفتم .... هر چند من دوباره رفیق نیمه راه شدم!! و برگشتم خانه ولی از یک چیز واقعا خوشحالم ... این که او آنجا ماندگار شد، برای مدتی البته، و این من را که مدت ها بود نگرانش بودم خوشحال کرد زیاد ...

خوب ... حالا من دوباره برگشتم خانه و یک عالمه کار دارم برای انجام دادن ... فقط چهار روز خونه رو سپردم دست آقا هاااا .... همینجور دارم می شورم و می سابم!! 

این بشور و بساب ها که تمام شود، سر فرصت یک پست اساسی خواهم نوشت ... کلی حرف توی دلم تلنبار شده! 




و دوباره نا امید شدم ....!