دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

فقط از دور دوستت داشته باشم، قبول؟؟

بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم و ابجی کوچیکه و امیر و مامان و ..... اوفففف ... بالاخره قرار شد امروز عصر حرکت کنیم به سمت شهر کوچک آبااجدادی مان .... بماند که هنوز دلم راضی به رفتن نیست. ولی خوب ... چه می شود کرد! مجبووورم!!

هرچه فکر می کنم نمی دانم چرا انقدر اشتیاق من برای دیدن دوباره آن شهر کذایی همین طور فرت و فرت دارد فروکش می کند!

به طرز عجیب و غریبی وقتی حتی درباره اش فکر هم که می کنم دچار حمله عصبی می شوم. بسکه به من خوش می گذرد آنجا!! :| 

نمی دانم در هر حال قرار است برویم و من از حالا که هنوز نشسته ام توی خانه خودم، درست آن گوشه هال که تمام دو ماه گذشته بیشتر وقتم را همانجا سپری کرده ام!! اعصابم به اشد اوضاع قر و قاطی شده و دارم به روز برگشتنمان فکر می کنم!

خدا به خیر کند!

یک جایی همین جاها گفته بودم که دلم برایش تنگ شده. آره شده ولی حکایت من و این شهر کوچک و همه آدم هایش (به خوب و بدشان اصلا کاری ندارم!) شده حکایت دوری و دوستی. نمی دانم. کلا تا وقتی از هم دور باشیم خوب است. حتی دلمان هم برای هم تنگ می شود! ولی امان از وقتی که .... از وقتی که دیگر دور نباشیم. آن وقت است که زمزمه های "کی برمی گردیم خونمون؟!" من شروع میشه. 

اصلا نمی فهمم چرا؟ اصلا از کی این جوری شد؟ فقط می دانم این اواخر هر بار رفتیم با اعصاب داغون برگشتیم. هرچند قبل از ازدواج هم دل خوشی از آن شهر نداشتم. با آن آدم های فضولش که مدام سرشان وسط زار و زندگی توست! هی فضولی می کنند. هی فضولی می کنند. آخ!


چه می دانم. این هم قسمت ما بوده دیگر. باید از آن بالا تلپی می افتادیم وسط آن بر بیابون! 




پ.ن تنها دلخوشی مان وجود "س" نازنین است که شاید ببینیمش... 

پ.ن کی بر می گردیم ....خدا!! 


نظرات 3 + ارسال نظر
"من" 1392/05/17 ساعت 02:39 ب.ظ http://yekmanedigar.blogfa.com

بحث سر اینه که زوم کردی رو موضوع. موضوع رو بزرگ کردی و الان داری ریزدانه هاش رو می بینی. موضوع رو دور کن همه چی قشنگ می شه! بی اهمیتم می شه:) من امتحان کردم جواب داد!

نه بوخودا ...
باید باشی اونجا و ببینی از نزدیک ... تازشم می خواستم زوم کنم که همونجا می موندم .... چه کاری بود بیام یه شهر دیگه تک و تنها زندگی کنم؟!!! والا

امیر 1392/05/22 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام گلی
نگران نباش ، زندگی 100 سال اولش سخته. با این همه ایندفعه همونطور که میدونی خونواده به هم نزدیکتر شدیم که این واسه من خیلی مهم بود. میترسیدم دعوا بشه ولی مث اینکه خدا یه جوری ماجرا رو هدایت کرد. دستش درد نکنه

:)) سلام چه عجب؟

شوما که داشتی اون وسط برا خودت عشق می کردی!! نگو نه که باورم نمیشه :))

"من" 1392/05/23 ساعت 09:43 ب.ظ

وای... اومدی؟ خوبی؟

سلااااام آره بالاخره برگشتم :))
البته بعد از داستان های قشنگی که داشتیم طبق معمول همیشه! :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد