دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

چیز خاصی به نظرم نمی رسه!!

برای شام می خواستم کوفته قلقلی :) درست کنم اما گوشت چرخ کرده تمام شده بود. خیلی دیر به فکر افتادم و گوشت مخصوص چرخی را از فریزر بیرون آوردم. یک ساعتی گذاشتم بماند بلکه یخش آب شود. ولی از اول هم می دانستم به این زودی ها امکان ندارد آن تکه سنگ دلش برایم نرم شود و اجازه دهد تکه ای ازش بدارم و بندازم توی چرخ گوشت. 

چاره ای نبود. چاقو را حسابی تیز کردم و افتادم به جان تکه سنگ. داشت لج می کرد. هی توی سینی قل می خورد و نمی گذاشت کارم را بکنم. به زحمت توانستم چند تکه ازش بردارم. به نظرم کافی می آمد. چرخشان کردم و مایه ی کوفته ها را آماده کردم. کارم که تمام شد رفتم سراغ باقی گوشت. نرم تر شده بود و راحت تر تکه تکه می شد. موقع آمدن "الف" من هنوز درگیرش بودم. طبق عادت هر روزش تندی پرید توی حمام. من هنوز داشتم گوشت را تکه می کردم. 

آخرهای حمامش بود که یک دفعه نمی دانم چی شد که کارد از دستم در رفت و خورد به انگشت سبابه دست چپم. یک لحظه دردی حس نکردم. فکرکردم چیز خاصی نیست. خواستم کارم را تمام کنم که دیدم خون دارد از جای بریدگی می زند بیرون. اصلا نفهمیده بودم. انگشت وسطی ام هم بریده بود. از هر دو انگشتم شدید خون می آمد و من تازه داشتم دردش را حس می کردم. 

سینک ظرفشویی شده بود پر خون. سریع صدایش زدم. از صدایم فهمید که اتفاقی افتاده. حس می کردم فشارم دارد می افتد. سرم داشت گیج می رفت. همان ترس همیشگی از خون. فقط انگشتهایم را محکم گرفته بودم که خون بند بیاید. "الف" دستپاچه از توی جعبه کمک اولیه باندی برداشت و همه اش را پیچید دور دستم. حالا دیگر ولو شده بودم کف راهرو. دستم همچنان خونریزی داشت. ببین به خاطر یک کوفته چه ماجرایی درست شد. خوابیده بودم توی اتاق و دستهایم را توی هوا گرفته بودم شاید زودتر خون بند بیاید. با آن دستم هم محکم انگشتهایم را گرفته بودم.

توی همین حال با خودم فکر می کردم آدم هایی که با چاقو زخمی می شوند چه زجری می کشند. چه راه دردناکی است برای مردن. 


+ دیشب "الف" شام را درست کرد. من هم داشتم نظارت می کردم! بیچاره کل ظرف ها را هم شست. با آن همه خستگی و کمردردی که هرچند چیزی بروز نمی دهد اما می فهمم که خیلی اذیتش می کند ... 


++ امشب قرار است برویم کنسرت گروه رستاک. ظاهرا آمده اند اینجا. من خبر نداشتم تا اینکه دانا گفت دوتا بلیط اضافه دارد و از ما خواست برویم.


+++ از صبح هیچ کاری نتوانسته ام بکنم. اینها را هم یک دستی تایپ کردم. چه کار سختی. ببین یک انگشت نیم وجبی چجوری زندگی آدم را تعطیل می کند. 


++++ خدایا شکرت!