اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
اینکه بعد از یک روز خسته کننده لم داده باشی روی مبل و مثل همیشه غرق شده باشی توی خیالاتت، بعد یکهو بگوید خیلی وقت است نرفته ایم باهم راه برویم، بعد تو همینجور مات نگاهش کنی در حالی که رویاهایت یکباره پریده و رفته اند، بعد او لبخندی بزند که یعنی بلند شو لباس بپوش برویم دیگر! ، بعد تو بی آنکه حرفی بزنی بروی لباس هایت را بپوشی و باهم راه بیفتید، همقدم ... دست در دست هم ، بعد موقع برگشتن ببینی پارکی که خیلی دوستش داری ساکت و خلوت است آن هم درست وقتی که باید پر از بچه های قد و نیم قد باشد، بعد لبخندی بیاید روی لبهایت و راهت را کج کنی سمت پارک کوچک و خالی، بعد یک راست بروی سراغ همان تاب قرمزی که نمی دانی چرا از روز اول یک جورایی نشست به دلت، بعد بنشینی روی تاب و ته مانده ی آفتاب روز را کف دست هایت لمس کنی ... بعد هی تاب بخوری، هی تاب بخوری، هی تاب بخوری، بعد یکهو سرت را بیاوری بالا و درست همان لحظه یک شهاب از بالای سرت سر بخورد و توی تاریکی محو شود ... این یعنی اینکه همه چیز دست به دست هم داده تا تو درست همان لحظه آنجا باشی و آن شهاب را ببینی و تند آرزویت را توی دلت فریاد بکشی و از ته قلبت یک چیزی به تو بگوید که ... تو حتما به آرزویت خواهی رسید!