دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

تو خواهی آمد و مرا غرق نور خواهی کرد!

از روزی که فهمیدم تو در وجودم ریشه کرده ای تصمیم گرفتم تمام لحظاتم را ثبت کنم ... لحظه های شیرینی که هیچ دلم نمی خواهد فراموششان کنم، حتی اگر از بی حالی و بی خوابی و غذا نخوردن و اینها باشد ... آخر تمام اینها به تو ختم خواهد شد ... می دانی وقتی اینها را می نویسم و به این فکر می کنم که همه شان مقدمه رسیدن من به تو هستند یک جورهایی ته دلم قند آب می شود ... تو خودت هم نمی دانی که چه لحظه های شیرینی را همین اولین کار به من هدیه کرده ای عزیز دلم! 


هرشب خوابت را می بینم ... توی خواب تو را در آغوش می گیریم و می بوسم ... بیدار که می شوم هنوز لبخندی به لب دارم و انگار همان لحظه تو همانجا کنارم بوده ای ... عطرت هوای دور و برم را پر کرده انگار! دوباره چشمانم را می بندم و این بار تو را کنار خودم  تصور می کنم ... حتی فکر کردن به تو هم آدم را غرق شادی می کند ... 


هیچ از انتظار خوشم نمی آید، اما چاره ای نیست ... هیچ گنجی ساده و راحت به دست نمی آید که اگر می شد که دیگر گنج نمی شد! 


بی صبرانه چشم به راه توییم ... 

 

در من شکوفه ای از نور ...!!

شگفت انگیز است که بدانی ... به یقین بدانی ... زندگی دیگری درون تو جاری است! معجزه ای است که هر لحظه تو را غرق احساساتی پیچیده می کند. گاه ترسی عمیق به جانت می اندازد و لحظه ای آرامشی شیرین برایت به ارمغان می آورد همراه با حسی از شادی بی پایان! 

حس می کنم خدا با دستان خودش غنچه ای نور در قلبم کاشته است. تکه ای از خودش را!

معجزه هنوز هم هست .... ایمان دارم!

آن روز انگار مثل تمام روزهای دیگر بود ... تمام روزهایی که می آمدند و بیرحمانه کسالتشان را به سر ور رویت می پاشیدند. آفتاب مثل همیشه از جای همیشگی طلوع کرد ... گنجشک ها مثل هر روز پشت پنجره غوغایی به پا کرده بودند ... آن جوانک داشت مثل هر روز باغچه های پایین خانه را آب می داد ... همه چیز می رفت که مثل باقی روزها فقط بگذرد!

اما ....

یک اتفاق در شرف وقوع بود ... یک اتفاق بزرگ! یک معجزه .... یک هدیه از طرف خدا ... تا روزهای ما دیگر مثل بقیه ی روزهای عمرمان نباشند ... نه! تغییر بزرگی داشت اتفاق می افتاد! ساعت ها بود چیزی درون قلبم فرو می ریخت و دوباره بلند می شد ... مثل بنایی که انگار از هم بپاشد و دوباره به چشم بر هم زدنی سرپا شود!! 

تا اینکه اتفاق افتاد! میدانی ... سخت بود باور کردنش ... با وجود آن همه انتظاری که پشت سر گذاشته بودیم ... سخت بود .... هنوز هم با وجود گذشت چند روز از آن لحظه نمی توانم به درستی درباره اش حرفی بزنم .... اولش بهت بود! بعد خنده های اشک آلود من و هنوز ناباوری "الف" ...! 

هنوز هم می ترسم خواب باشد ... می ترسم اشتباه کرده باشیم! ... می ترسم دوباره رویاهایم رو به تاریکی بروند ... خیلی می ترسم! 

اما .... انگار راست راستی اتفاق افتاده ... انگار وقتش رسیده باورش کنم .. هردومان باورش کنیم .. هرچند سخت باشد!

انگار ............. مادر شده ام!