دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

حرفهایی هستند که ...

حرفهایی هست که اگر گفته نشوند، اگر توی دلت روی هم تلنبار شوند؛ می شود یک کوه غصه. می شود بغضی که گاه و بیگاه راه نفست را می گیرد بی آنکه در آن لحظه بفهمی چرا !

حرفهایی هست که اگر زده شوند، ته دل شنونده را می سوزانند. می سوزد و به جای دودش اشک است که از چشمها جاری می شود! این حرف ها را نباید گفت. باید توی سینه ات چالشان بکنی، آنها را بریزی تویش و روی شان را با گذشت بپوشانی!

حرفهایی هست که باید گفته شود. چون با شنیدنشان طرف مقابلت بال در می آورد از شادی. آنگاه دیگر حتی پهنه آسمان هم برای پروازش کوچک خواهد بود. این حرفها باید هر روز و هر لحظه گفته شوند و گفته شوند ...

حرفهایی هم هست که نمی دانی بگویی شان یا نه! معلوم نیست با به زبان آوردنشان چه اتفاقی ممکن است رخ دهد. رو به رویت مثل یک جاده پوشیده از مه است. نمی دانی باید مستقیم بروی یا بپیچی یا نه ... اصلا" نروی! این حرفها از درون مثل خوره به جانت می افتند. فکرت را مسموم می کنند. رویاهایت را کابوس  می کنند. تمام بافته های خیالت را پنبه می کنند. نابودت می کنند.. این حرفها را نمی دانی بگویی یا توی همان چاله خاکشان کنی! 

من حالا پرم از همین حرفها .... بگویم یا نه؟!!

شهر کوچک لعنتی ام ... دلم برایت تنگ شده!!!

یادم می آید یک زمانی دفتری داشتم که سیاه شده بود از درددل های یک دختر نوجوان پشت کنکوری که خودش را توی آن شهر کوچک با آدم های فضولش اسیر می دید و رویای رهایی از آن شهر کوچک لعنتی با تمام آدم های لعنتی ترش برایش دست نیافتنی بود ... دختری که تنها راهی که برایش به ازادی ختم می شد قبول شدن در دانشگاه بود ... آن روزی که رفته بودم شیراز تا کنکور بدهم را هیچ وقت یادم نمی رود ... عصر روزی که کنکور دادم با بچه ها رفتیم حافظیه ... بعد تمام راه را تا خانه پیاده برگشتیم و من تمام مدتی که قدم زنان از خیابان ارم  رد می شدیم فقط و فقط درهای ورودی دانشگاه را می دیدم و بس و مدام از خودم می پرسیدم یعنی می شود؟! .... یادم هست فقط یک بار با خودم زمزمه کردم این را و نمی دانم آن موقع "ر" چطور صدایم را شنیده بود که گفت : "اره عزیزم، چراکه نه!"

بخت با دخترک نوجوان یار شد و آخر همان تابستان خبر قبولی اش را ساعت یک بعد از نصفه شب، بعد از ساعتها کلنجار رفتن با اینترنت دیال اپی توی سایت سازمان سنجش دید ... اولش شوکه شد ... بعد به خودش که آمد دید در آغوش مادر است و پدر لبخندی به لب دارد نگاهش می کند ... بعد هم پروسه ی وحشتناک ثبت نام و اولین دیدار با دختری که شد رفیق شفیق روزهای بد و خوب دانشجویی و الی آخر ...

نمی دانم چرا امشب یک دفعه یاد آن روزها افتادم ... اما یک چیز را خوب می دانم ... اینکه بعد از گذشت نزدیک به هشت سال از آن روزها ... امروز آن دخترک دیروز دلش خیلی برای شهر کوچک لعنتی اش با تمام آدم های خوب و بدش تنگ شده ... 

این را امروز عصر بیشتر از هر وقت دیگری حس کردم ... وقتی به عادت این چند وقته داشتیم با بچه های خاله و دایی توی گروهی که "م" در whats app !! راه انداخته چت می کردیم و یکهو "س" گفت که همگی دارند می روند دیدن عمه که همان مامان جون من باشند. یکهو غم بزرگی روی دلم نشست و به این فکر کردم که امروز آنجا وسط هیاهوی همه دایی زاده ها و خاله زاده ها ... جای خالی یک نفر، یک دخترک سال های دور چقدر حس خواهد شد؟!! 



پ.ن هفت سال است که  احساس می کنم توی شهر خودم،محل تولدم، حکم میهمانی را دارم که خودش می داند نباید به ماندگار شدن در آنجا فکر کند حتی!

وقتی دور و برم شلوغ پلوغ باشد آرزو می کنم کاش می توانستم چند دقیقه ای با خودم تنها باشم بی هیچ مزاحمی .... وقت هایی هم مثل الان که افتاده ام وسط یک حجم بزرگ تنهایی، در حسرت شنیدن صدای زنگ تلفن هم مانده ام ... حتی اگر شماره را اشتباهی گرفته باشد! 

تنهایی چیز غریبی است ... هم درد است، هم درمان ...!


شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن