دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

شهر کوچک لعنتی ام ... دلم برایت تنگ شده!!!

یادم می آید یک زمانی دفتری داشتم که سیاه شده بود از درددل های یک دختر نوجوان پشت کنکوری که خودش را توی آن شهر کوچک با آدم های فضولش اسیر می دید و رویای رهایی از آن شهر کوچک لعنتی با تمام آدم های لعنتی ترش برایش دست نیافتنی بود ... دختری که تنها راهی که برایش به ازادی ختم می شد قبول شدن در دانشگاه بود ... آن روزی که رفته بودم شیراز تا کنکور بدهم را هیچ وقت یادم نمی رود ... عصر روزی که کنکور دادم با بچه ها رفتیم حافظیه ... بعد تمام راه را تا خانه پیاده برگشتیم و من تمام مدتی که قدم زنان از خیابان ارم  رد می شدیم فقط و فقط درهای ورودی دانشگاه را می دیدم و بس و مدام از خودم می پرسیدم یعنی می شود؟! .... یادم هست فقط یک بار با خودم زمزمه کردم این را و نمی دانم آن موقع "ر" چطور صدایم را شنیده بود که گفت : "اره عزیزم، چراکه نه!"

بخت با دخترک نوجوان یار شد و آخر همان تابستان خبر قبولی اش را ساعت یک بعد از نصفه شب، بعد از ساعتها کلنجار رفتن با اینترنت دیال اپی توی سایت سازمان سنجش دید ... اولش شوکه شد ... بعد به خودش که آمد دید در آغوش مادر است و پدر لبخندی به لب دارد نگاهش می کند ... بعد هم پروسه ی وحشتناک ثبت نام و اولین دیدار با دختری که شد رفیق شفیق روزهای بد و خوب دانشجویی و الی آخر ...

نمی دانم چرا امشب یک دفعه یاد آن روزها افتادم ... اما یک چیز را خوب می دانم ... اینکه بعد از گذشت نزدیک به هشت سال از آن روزها ... امروز آن دخترک دیروز دلش خیلی برای شهر کوچک لعنتی اش با تمام آدم های خوب و بدش تنگ شده ... 

این را امروز عصر بیشتر از هر وقت دیگری حس کردم ... وقتی به عادت این چند وقته داشتیم با بچه های خاله و دایی توی گروهی که "م" در whats app !! راه انداخته چت می کردیم و یکهو "س" گفت که همگی دارند می روند دیدن عمه که همان مامان جون من باشند. یکهو غم بزرگی روی دلم نشست و به این فکر کردم که امروز آنجا وسط هیاهوی همه دایی زاده ها و خاله زاده ها ... جای خالی یک نفر، یک دخترک سال های دور چقدر حس خواهد شد؟!! 



پ.ن هفت سال است که  احساس می کنم توی شهر خودم،محل تولدم، حکم میهمانی را دارم که خودش می داند نباید به ماندگار شدن در آنجا فکر کند حتی!

نظرات 2 + ارسال نظر

سلام ارغوان خانم. این حرف هام رو برای خودت مینویسم بصورت خصوصی...آدرس وبلاگمم برات گذاشتم! شاید بتونیم دوستای خوبی باشیم...راستش حرف هات رو هرچی بیشتر میخونم بیشتر میفهممت...اون حس دلتنگی تو رو با همه ی وجودم چند سال لمس کردم!
همونجور که دیشب برات نوشتم من هم این دوری ها رو کشیدم و حدودا از سال 1381 که رفتم دانشگاه تا سال 90 از شهر و خانواده ام دور بودم...6 سال زندگی در دو خوابگاه مختلف در شهر قم و 3 سال زندگی مشترک در کرج...گاهی صبح های بی هدفم رو با این آرزو شروع میکردم که کاش کاش الان با پدر و مادرم مشغول صبحانه خوردن بودم!!
خواب زیاد، ساعتهای بی نهایتی که به گشت و گذار توی اینترنت میگذشت! این زندگی من بود...شوهرم صبح میرفت و شب خسته بر میگشت!
به تمام معنی کلمه زندگی مزخرفی داشتم...و الان افسوس میخورم که کاش کاش تو همون سه سال اقدام کرده بودم برای درس خوندن تو مقطع دکتری...اونجا هیچ کاری برای رشد و پیشرفت خودم انجام ندادم و با زور و زحمت فقط یه پایان نامه نوشتم!
الان تو رامسر تو دانشگاه رشته اندیشه درس میدم با کارشناسی ارشد بصورت حق التدریس اما اگه اونجا وقت و عمرم رو غنیمت شمرده بودم و دکتریم رو میگرفتم الان راحت میتونستم عضو هیئت علمی باشم و موقعیت به مراتب بهتری داشته باشم...

نمیدونم کارشناسی ارشد هستی یا کارشناسی اما اشتباه من رو تو تکرار نکن...روزی نیست که افسوس اون روزها رو نخورم...الان با یه بچه دارم همه ی تلاشم رو برای کنک.ر سال آینده انجام میدم...حسرت ها و دلتنگی ها و نگاهت به گذشته رو یه جایی قایم کن چون برای پرداختن بهش سالها وقت باقی مونده و از این وقت آزادت استفاده کن برای ادامه تحصیل و ایجاد شرایط بهتر...تو میتونی!

به من سر بزن...

سلام ... ممنون از اینکه وقت گذاشتی برای خوندنم. این نوشته فقط از سر دلتنگی بود و بس. شاید الان بیشتر از هر وقت دیگه ای از زندگیم راضی ام. برای من تحصیل همه چیز نیست. به نظر خیلی ها این کار من عجیب بود ولی خودم واقعا راضی ام. الان می تونم کارهای مهم تری غیر از درس خوندن انجام بدم!
بازم ممنون از شما ...

[ بدون نام ] 1392/04/02 ساعت 11:22 ق.ظ

یادمه روزای اولی که رفته بودم دانشگاه، یه روز تو خونه از دلتنگی شدید گریم گرف، طوری که دعا می کردم از خونه بهم زنگ بزنن بگن نمی خواد ثبت نام کنی برگرد یا اینکه دانشگاه حالا یه جوری پذیرشم نکنه. الآن وقتی به اون روزا فکر می کنم ... بابت فکرایی که می کردم خندم می گیره. هر چی بود گذشت، شکر خدا بعدشم سریع کار گیرم اومد و فعلا" که همچی آرومه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد