این روزها شکل تازه ای از انتظار کشیدن را تجربه می کنم! مثل تمام انتظار کشیدن ها سخت است، تلخ است ....
لحظه هایم گاهی لبریز از امید است و گاهی تاریک، خالی، سرد!
امید می بندم و سرخورده می شوم ... امید می بندم و سرخورده می شوم ...!
به دنبال نشانه ای همه سوی را می کاوم با نگاهم ... ذهنم مالامال خیال است ... گاهی زیبا، گاهی زشت و تلخ!
از جایم بلند می شوم ... می روم سمت پنجره ... همان که به سمت آن کوه بزرگ باز می شود ... هربار می بینمش هوس می کنم بالا بروم تا خود قله ... انگار اگر به آن قله برسم به همه چیز خواهم رسید ... انگار تمام رویاهایم نوک همان کوه ِ بزرگ ِ دور منتظرم هستند!
باید راه بیفتم!!