دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

همان کوه ِ بزرگ ِ دور .....!

این روزها شکل تازه ای از انتظار کشیدن را تجربه می کنم! مثل تمام انتظار کشیدن ها سخت است، تلخ است .... 

لحظه هایم گاهی لبریز از امید است و گاهی تاریک، خالی، سرد! 

امید می بندم و سرخورده می شوم ... امید می بندم و سرخورده می شوم ...!

به دنبال نشانه ای همه سوی را می کاوم با نگاهم ... ذهنم مالامال خیال است ... گاهی زیبا، گاهی زشت و تلخ!

از جایم بلند می شوم ... می روم سمت پنجره ... همان که به سمت آن کوه بزرگ باز می شود ... هربار می بینمش هوس   می کنم بالا بروم تا خود قله ... انگار اگر به آن قله برسم به همه چیز خواهم رسید ... انگار تمام رویاهایم نوک همان کوه ِ بزرگ ِ دور منتظرم هستند! 

باید راه بیفتم!! 




کالبد شکافی

شده تا حالا فکر کنی سرت پر از کلمه هایی است که مثل کرم دارند آن تو وول می خورند؟! دوست داری کله ات را از وسط بشکافی و همه ی آن جانورهای موذی را بکشی بیرون ... بعد دوباره کله را بچسبانی به هم و یک نفس راحت بکشی! آن وقت احساس کنی به اندازه یک پرنده سبک شده ای، شاید هم سبک تر، به اندازه یک پر... من الان دقیقا همین حس را دارم! 

چی میشد اگر می شد بروی پیش یک دکتر مغز و اعصاب، مثل همان دکتر "ن" خودمان... بعد دردت را بگویی بهش ... بعد او هم بدون اینکه نگاه عاقل اندر سفیه یا هرچی بهت بیاندازد و تازه به جایش یک لبخند دل گرم کننده هم تحویلت دهد؛ بگوید که "لازم نیست توضیح بدهی، خودم می دانم" .... بعد تو قند توی دلت آب شود که بالاخره یکی پیدا شد که فهمید دردت چیست ... نفس راحتی بکشی و خودت را ول کنی روی مبل چرم قهوه ای راحت رو به روی میز دکتر "ن" و توی دلت خدا را هی شکر کنی، هی شکر کنی و نفهمی که لبخندی روی لبانت نقش بسته ... بعد دکتر "ن" همانطور که سرش را انداخته پایین و دارد تند و تند یک چیزهایی می نویسد توی پرونده ات و  هی نامه اعمال مغز بدبختت را سنگین تر و سنگین تر می میکند بپرسد که داری به چی می خندی؟ و تو دوباره یک لبخند پت و پهن تحویلش بدهی و بگویی که "هیچ ..." اما ته دلت دوباره قند آب شود... با خودت فکر کنی چقدر منتظر مانده ای تا بالاخره یکی پیدا شود و به تو بگوید که : بــــــله، من می دانم درد تو چیست و تو هم حس کنی و یک جوری که خودت هم نمی دانی چه جوری مطمئن باشی که راست می گوید ... که می داند... واقعا واقعا می داند ... و همین برای تو یک دنیا ارزش دارد ... گفتن همین دو کلمه ی ساده ی پیش پا افتاده کلی بار مثبت و انرژی و چه و چه را دودستی تقدیم می کند به تو که خیلی وقت است خسته ای از "می دانم" ها و "درکت می کنم" های الکی و سطحی که همه تحویلت می دهند.... 

بعد همین جور که توی خیالات خوشت داری سیر می کنی با صدای دکتر "ن" به خودت بیایی، گیج نگاهش کنی که این یعنی "ببخشید متوجه نشدم چی فرمودین؟" بعد دکتر "ن" که دیگر مثل سابق همه اش اخم نمی کند ولی برای تو اصلا هم عجیب نیست، لبخندی بزند و بگوید "گفتم کی حاضری برای عمل؟" 

- "عمل؟!!" 

- "آره دیگه ... عمل .... مگر نمی خواهی از دستشان راحت شوی؟!" 

- "خوب چرا .... ولی آخه .... من ..."

- "شک داری؟"

- "نه شک ندارم، فقط یه کم می ترسم ..." 

- "ترست طبیعیه .... اما بهم بگو دقیقا از چی می ترسی؟"

- "خاطراتم دکتر .... اونا چی میشن؟

و همینطور که نگران به دکتر "ن" نگاه می کنی هی به عادت همیشگی ات با انگشت هایت بازی کنی و پاهایت هم که انگار دیگر از مغزت فرمان نمی گیرند همینجور برای خودشان ضرب گرفته اند روی موزاییک هایی که از تمیزی انگار برق می زنند ... دکتر "ن" کمی توی صندلی اش جابجا می شود و دقیق نگاهت می کند و تو داری پیش خودت فکر می کنی توی این ده سال این اولین بار است که دکتر اینجوری نگاهت می کند .... و صد البته توی تمام عمرت این اولین بار است که می ترسی خاطراتت را از یاد ببری ... حتی آنهایی را که همیشه آرزو می کردی فراموش کنی!!! 


 

روزهای بلند تابستان ... رخوتی عجیب در رگ و پی آدمی .... ساعت هایی که بی رحمانه کش می آیند ... نگاه هایی که مدام میان پنجره و ساعت نگران در حرکتند ... گرمای سیال میان این چاردیواری و یک حجم بزرگ از تنهایی .... 


خسته ام !