دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

کودکی از دست رفته

یادم می آید یک زمانی که نه خیلی دور است و نه خیلی نزدیک، همان زمانی که همه دایی ها و خاله ها و ... با هم قهر نبودند، دعوایی نبود، محبت بود ... همان زمان ها که خانه ی پدربزرگ، همان خانه لب جاده، روبروی پمپ بنزین هنوز سر پا بود، همان وقتی که پدربزرگ کارگاه نجاری داشت، خانه ما فقط یک کوچه تا خانه پدربزرگ فاصله داشت، کنار رودخانه را که می گرفتی و می آمدی درست روبروی کارگاه بودی و پدربزرگی که سرتاپایش لابلای موهایش پر خاک اره و خرده های چوب بود و به تو می خندید... 

همان زمان ها که اسباب بازی ما فرفره های چوبی بود که پدربزرگ به ما هدیه می داد و سرگرمی مان گشتن لا به لای خاک اره ها و پیدا کردن میخ هایی که از دستش در رفته بودند ...

همان زمانی که هر جمعه همه خانه پدربزرگ چمع می شدیم، زیر درخت کنار گوشه حیاط، توی آشپزخانه کوچکی که غرق بوی غذاهای خوشمزه مادربزرگ بود، و ما بچه ها همه هم سن و سال دنبال هم می دویدیم توی حیاطی که حالا نیست .......

خانه رویاهای کودکی من را حرص و طمع ویران کرد، دیگر چیزی از آن حیاط با آن درخت پیر کنار باقی نمانده جز مشتی خاطره خاک گرفته که هربار کمرنگ تر از قبل می شوند...

ما بچه ها بزرگ شدیم، پدر و مادر ها پیر شدند، پدربزرگ آلزایمر گرفت و بعد از یک سال درد و بستری شدن گوشه اتاق رفت ... مادربزرگ مهربانم حالا دو قدم که راه می رود نفس هایش به شماره می افتند .... همه به خانه ای دیگر کوچ کردند .... 

کاش پدرها و مادرهایمان کمی باهم مهربانتر بودند. کاش مثل همان وقتها بودند. کاش این پول لعنتی نبود. کاش آن خانه خراب نمی شد که همه چیز از خراب شدن همان خانه، خانه ی رویاهای کودکی ام شروع شد. 

این "کاش" سر دلم مانده و عذابم می دهد. 

همه ی اینها را گفتم که بگویم "من دلم برای آن خـــــــــــانه و تمام خاطراتش تنگ شده"     

کاش پدرها و مادرها می فهمیدند که روزی می آید که فقط همین "ای کاش" ها برایشان باقی می ماند و آن روز آنها هم مثل من دستشان به روزهای خوب گذشته نخواهد رسید .... کاش می فهمیدند ...