دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

جهان بدون شخصی به نام "من"

امروز خانه ی پدر مهمانی است. یک جورایی پاگشای خواهرم که تازه یک ماه است ازدواج کرده. امروز همه دور هم جمعند. همه آنهایی که من دوستشان دارم و شاید هم ندارم.  مهم نیست. مهم این است که همه دور هم جمع شده اند و باز مثل همیشه جای من را خالی کرده اند، دور آن سفره که توی اتاق پذیرایی پهن می کنندش حتما و شاید مثل همیشه کمی جا کم بیاید و مجبور باشند جمع و جورتر بنشینند تا جا شوند، یک صمیمیت اجباری! مادر باز وسواس دارد که کم و کسری نباشد. عمه مدام دلداری می دهد که همه چیز عالی و به اندازه است. پدر از راه که می رسد سری به آشپزخانه می زند. خریدها را می گذارد آنجا دم در و خودش می رود آبی به دست و صورتش بزند و به استقبال میهمان ها برود.

برای زهره خواهر کوچکم که حالا عروس شده، خانومی شده برای خودش و علیرضا، یار و همسفر مهربان زهره؛ برای دایی و پسردایی ها که یک جورهایی برادر کوچکم به حساب می آیند؛ برای مادربزرگ ها و پدربزرگ و حتی برای پدربزرگ مادری که خیلی وقت است بینمان نیست اما همیشه جای خالی اش را احساس می کنم؛ برای تند و تند کار کردن، گیج شدن وسط آن همه بشقاب و لیوان و سبزی و سالاد و سینی و چه و چه ....، برای خورشتی که مادر می ترسد شور شده باشد یا برنجی که شفته شده باشد یا کم نمک؛ برای غرغرهای مادر از اینکه باز مادربزرگ پرده را زده کنار و مگسها ریخته اند توی اتاق و دارند برای خودشان عروسی می کنند روی سفره؛ برای دلداری دادن به مادر؛ برای .... نمی دانم شاید از بس نبوده ام آنجا خیلی چیزها را یادم رفته اما ... برای تمام چیزهایی که گفتم و آنهایی که دیگر از یادم رفته دلم تنـــــــــــگـــــ شده. دلم برای همه شان تنگ شده. می پرسی چقدر؟ انگشت اشاره و شستت را فشار بده روی هم. ببین چقدر بینشان فاصله است، دل من همانقدر شده! 

توی تمام سال هایی که دانشگاه بودم، و بعد از آن که ازدواج کردم و از همه دور شدم و آمدم اینجا برای زندگی، در طول همه ی این سال ها همیشه در همه ی دور هم جمع شدن ها و باهم بیرون رفتن ها و عروسی ها و جشن ها... من نبوده ام. سهم من از همه ی آنها فقط تعریف های پشت تلفن بود و این جمله که "جایت خیلی خالی بود. اصلا بدون تو صفایی نداشت". نمی دانم چرا هیچ وقت باورم نشد که بدون من صفایی نداشته. 

اگر بدون من صفایی نداشت پس چرا هر وقت با هزار بدبختی برنامه هایم را جور می کردم که بروم، آنجا باشم تا بازهم دورهم جمع شویم هیچ کس فرصت نداشت یا یکی نبود یا اگر بود خسته بود یا کار داشت یا هر کوفت و زهرمار دیگری ....؟

اینها را ننوشتم که بگویم گله ای از کسی دارم. آن دو خط آخری را هم بگذارید به حساب اینکه تنهایی خیلی بهم فشار آورده. فقط می خواستم بگویم "دلم برای یک مهمانی ساده و خودمانی با همه آنهایی که دوستشان دارم یا ندارم تنگ شده، همین!"  



"من" و "تو"

دلم برایت تنگ شده. برای "تو" که روزگاری می گفتی "من" بهترین دوستت بوده و هستم. دلم برای "ما" بودنمان تنگ شده. من هنوز هم بهترین دوستت هستم. نه اشتباه شد، "تو" هنوز هم برای من بهترینی. همیشه هم بهترین خواهی ماند. اما ... نمی دانم برای تو دیگر "من" وجود دارد. منی که روزگاری بهترین دوستت بودم؟!!!




این پست برای "او" یی که نمی دونه چقدر همیشه دلتنگشم. برای کسی که همیشه سزش شلوغه. خیالت تخت رفیق، من به جای هردومون خاطراتمونو مرور می کنم.....


بهانه های کوچک حسرت

اینکه خانه ات تا دریا فقط بیست دقیقه فاصله داشته باشد عالی است. اما اینکه نتوانی هر وقت از شبانه روز دلت گرفت و هوس یک آبی بی پایان کردی یا مثلا  بخواهی یک غروب زیبا را تماشا کنی در حالی که ضبط ماشینت آهنگ غمگینی را زمزمه می کند بروی به دیدارش؛ این خیلی بد است. و اینها زمانی بدتر می شود که تو فقط و فقط چون یک سال محدودیت رانندگیت تمام نشده، چون هنوز هفت ماه مسخره مانده تا بتوانی بیست دقیقه راه را تا دریا طی کنی، فقط به همین دلیل!! بارها و بارها رفتن و دیدن آن آبی سحرانگیز را از دست می دهی. و فاجعه زمانی است که نمی دانی عمرت آنقدر به این دنیا هست تا یک روز همین که هوس دریا کردی سوئیچ را برداری و بی دغدغه آن بیست دقیقه را پرواز کنی تا برسی به آن پیچ جاده دوست داشتنی و ناگهان آن هجم بزرگ آبی تو را مسحور خودش کند .... ؟!!