دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

انباشت!

مدتی است حس می کنم یک چیزی دارد روی تمامی وجودم سنگینی می کند! روحا" و جسما" کم آورده ام. شب ها توی خواب یکهو نفسم می گیرد و انقدر پهلو به پهلو غلت می زنم که آخرش خواب به کل از سرم می پرد. مدام وسایل اطرافم را مرتب می کنم، گردگیری می کنم، جابجایشان می کنم. برای مدت کوتاهی خوب می شوم ... بعد دوباره شروع می شود!

همه اش با خودم فکر می کنم باید یک سری چیزها را بریزم دور .... از خودم و زندگی ام دورشان کنم ... این چیزها هم شامل یک عالمه وسیله ریز و درشت به درد نخور می شود که مدت های مدید است سراغشان را هم نگرفته ام و هم شامل بی شمار افکار بعضا" مسخره ای است که دارند دستی دستی خفه ام می کنند!!

اصلا به قولی، یک جور انباشت (شامل هر دو مدلی که شرحش رفت) اطرافم و ایضا" خودم را زیر بار سنگینی اش دارد له می کند. بدجور هااا ... هر طرفی را که نگاه می کنم با این پدیده ی منحوس انباشت رو به رو می شوم. از کمد اتاق بگیر تا قفسه کتاب ها و کابینت ها و کمد کفش و انباری توی پارکینگ (این یکی عجیب اعصابم را به هم میریزد! چشم ندارم ببینمش) و حتی یخچال و کابینت زیر سینک ظرفشویی و حتی حمام!! و حتی حتی اینباکس موبایل و ایمیلم!!

خلاصه که پدیده شوم انباشت دارد تمام زوایای زندگی من را زیر بار خفقان آورش به اشد اوضاع له   می کند. 

اما .... 

بنده در یک اقدام انتحاری امشب عزمم را جزم کردم و به عنوان اولین قدم به اینباکس بیچاره ایمیلم حمله ور شدم و به سان سربازی شجاع که به سنگرهای دشمن می تازد، کلهم ایمیل هایم را .... تق ... پاک کردم. و برخلاف آن چیزی که فکر می کردم اصلا هم از این بابت ناراحت و پریشان و نالان و زاران! و اینها نشدم :) خوب یک دانه از کله های هیولای هفت هشت ده سر انباشت به سلامتی کنده و دور انداخته شد. باشد که از فردا باقی کله ها هم دانه دانه به سرنوشت همین یکی دچار شوند .... آمین!

این را هم بگویم که اول از انباشت های مادی شروع کردم که هم یک دستگرمی شده باشد برایم و هم بعدش با فراغ بال و آسودگی خیال بروم سروقت انباشت های معنوی! :|




پ.ن به زودی گزارشاتی مبنی بر چگونگی روند انباشت زدایی از زوایای پیدا و پنهان زندگی مان را مرقوم می نماییم!! 

بیست و شش سالگی یا بیست و هفت سالگی!

برگی دیگر به دفتر عمرم اضافه شد، یا برگی دیگر از آن کم شد...! نمی دانم ...

اما  هرچه هست من اکنون یک سال بزرگتر شده ام .... پای در بیست و هفت سالگی گذاشته ام ... حس عجیبی دارم.

شاید بهتر باشد بگویم احساسات متناقضی دارم ... خوشحالی ... ترس ... تردید ... امیدواری ... نگرانی ... دلشوره ... 

آه خدایا! می خواهم این سال بهتر باشد از تمام سال هایی که پشت سر گذاشتم ... نه اینکه تمام این سال ها خوب نبودند ... فقط منتظر اتفاقات جدیدم ... همین!

خدای خوبم ... کمکم کن این برگ از دفترم را سیاه و خط خطی نکنم ... می خواهم با خط خوش، خط به خطش را با حوصله و تمیز بنویسم!  مثل اولین باری که بابا دستم را گرفت تا من اولین کلمه را بنویسم، توهم دستم را بگیر تا من کلمات زندگی ام را درست بنویسم .... 





پ.ن قصد داشتم برای تولد خودم سنگ تمام بگذارم و یک پست طولانی بنویسم!!!


پ.ن هیجان زده تر از آنم که پستی طولانی بنویسم!!!

به خانه برگشتیم!

یک هفته ای می شود که خانه نبودم .... رفتیم یک مسافرت دو روزه ولی من رفیق نیمه راه شدم و رفتم یک سفر مجردی با "س" عزیزم به شیراز .... با اینکه هوا گرم بود و با اتوبوس هم رفتیم ولی در کل خوش گذشت و خوشحالم که رفتم .... هر چند من دوباره رفیق نیمه راه شدم!! و برگشتم خانه ولی از یک چیز واقعا خوشحالم ... این که او آنجا ماندگار شد، برای مدتی البته، و این من را که مدت ها بود نگرانش بودم خوشحال کرد زیاد ...

خوب ... حالا من دوباره برگشتم خانه و یک عالمه کار دارم برای انجام دادن ... فقط چهار روز خونه رو سپردم دست آقا هاااا .... همینجور دارم می شورم و می سابم!! 

این بشور و بساب ها که تمام شود، سر فرصت یک پست اساسی خواهم نوشت ... کلی حرف توی دلم تلنبار شده!