دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

مادرِ بزرگ ...

همه این بیست و شش سال پشت سرم را که زیرورو می کنم، به هر جایی و زمانی از خاطراتم که سرک می کشم، رنگ و بوی تو حس می شود. حضورت آنقدر در زندگی ام پر رنگ بوده و هست که قول می دهم اگر جسمم خاکستر هم بشود باز این خاطراتت قد علم کنند جلوی تمام روزها و شبهایی که نیامده اند هنوز. شاید این روزها دیگر با قصه های شیرین تو به خواب نروم اما قصه هایت از یادم نرفته. هنوز یادم نرفته که چطور قصه تیغ الماس را سه شب پشت سر هم برایم گفتی به این امید که بخوابم ... ولی نمی دانستی با آن زبان شیرینت مرا برده بودی به دشت خیال و من پا به پای پسر قصه می دویدم در جست و جوی دختر محبوبش و دیوها را باهم می کشتیم و از هفت دریا و هفت کوه و هفت شهر با هم رد می شدیم و من آرزو می کردم کاش من دختر محبوب او بودم. 

تمام کودکی من در تو خلاصه می شود. هر لحظه اش با رنگ و بوی تو جان گرفته. شبهای تابستان قصه هایت وقتی روی تختِ وسطِ حیاطِ خانه ی لب جاده بودیم روحم را نوازش می کرد. روزها تماشای  کارهای تو زیر سایه ی درخت کنار گوشه حیاط که هیچ وفت خدا انگار تمامی نداشت و طعم غذایی که حالا هرچه می کنم آن جوری که تو درست می کردی نمی شود...

آری ... اغراق نکرده ام اگر می گویم تمام کودکی من پر از توست. و هنوز هم تو برای من همان مادر بزرگ مهربان و دوست داشتنی هستی که همیشه بودی. هرچند حالا وقتی حرف می زنی به نفس نفس می افتی و این یعنی دیگر از قصه هایت خبری نیست. هرچند حالا دیگر زانوانت از فرط کارهایی که هیچ وقت خدا تمامی نداشت نای راه رفتن ندازند و می لرزند. هرچند حالا دیگر از غذاهای خوش عطر و بویت خبری نیست. با تمام اینها بازهم می گویم که تمام کودکی من نه، تمام این بیست و شش سال زندگی ام پر از توست. نه تنها من که همه نوه هایت بی گمان همین حس را دارند. تو "مادرِ بزرگ" همه ی ما بودی و هستی. ولی نمی دانم چرا این روزها می ترسم. 

هریار از سفر می آیم و می بینمت شکسته تر شدی. هربار نفس نفس زدن هایت بیشتر شده و زانوانت بیشتر می لرزند. و هربار من بیشتر می ترسم. آری می ترسم از آن روزی که می دانم بالاخره می آید ولی من تاب و توانش را نخواهم داشت. دنیای بدون تو را نخواهم توانست باور کنم. اصلا می دانی چیست؟! نمی خواهم باور کنم. این دل لعنتی بدجوری به تو گره خورده ... به بودنت، بودن همیشگی ات ... عادت کرده هربار که از راه می آید سراغت را بگیرد. تو را ببیند، ببوسد و ببوید و تنگ در آغوش بگیرد. 

تو اصلا می دانی اگر یک روز نباشی مرا به چه روزی می اندازی؟! نمی دانی لابد ...  آن زانوها شاید به تو خیانت کردند، اما به من نه ... آنها هنوز که هنوز است مرهم دردهای منند، سنگ صبور من اند ... 

می دانی مادربزرگ، دردهای من دارند هی بیشتر می شوند ... برای تحملشان باید سنگ صبوری باشد مگر نه؟! پس خواهش می کنم تنهایم نگذار ... 




این پست برای او که "مادرِ بزرگ" همه ی ماست. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد