دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

یک دعوای مسخره با دلیل مسخره تر !!

خوب عزیز دلم چندبار یک حرف را باید تکرار کرد؟ هاااا ... چند بار؟ خوب به چه زبونی بگم که وقتی کسی به خاطر یک مسئله ساده ی پیش پا افتاده ی مسخره ی ... منو بترسونه من اولش خیلی می ترسم، ولی بعدش شدید عصبانی می شم و دیگه نمی دونم دارم چی کار می کنم و چی می گم!! خوب در همین حال عصبانیت شدید خیلی حرفها ممکنه بزنم یا حالا ... خوب چرا این موضوع سادو یادت نمی مونه آخه؟! 

واقعا برام سواله ............ 

چیزی به ذهنم نرسید واقعا!

+ از ساعت پنج و پانزده دقیقه که ساعت تو زنگ خورد بین خواب و بیداری بودم. نور لامپ توی راهرو و دوباره خواب، صدای در دستشویی و خواب، چراغ آشپزخانه و خواب ... اینبار صدای تق و توق و خش خش و نه ... دیگر نمی شد، بلند شدم نشستم توی رختخواب. هنوز گیج بودم و کمی ترسیده. صدایت کردم : 

- امیر!

- گلی، عزیزم، بیدارت کردم؟ 

و من شبیه کودکی حرف گوش کن دوباره خوابیدم. هنوز نیمه بیدار بودم که آمدی برای خداحافظی هر روزه. دوتا بوس و حرفهای در گوشی شیرین و .... باور نمی کنی دوباره خواب!!

کمرم درد گرفته بود و مدام دست به دست می شدم. دنبال خنکی رختخواب دستم را زیر بالش می بردم و پاهایم مدام جای جای تخت را جستوجو می کرد. لابه لای اون همه خواب و بیداری یک لحظه سرم را بلند کردم و نگاهی به کنارم، جای تو انداختم. نبودی! فکر می کردم خوابت برده و نرفته ای اما یادم آمد که خیلی وقت است خداحافظی کرده ایم.

آه ...... دوباره دنیای شیرین خواب!


+ دوست داشتم بلند شم ولی این خواب دلچسب لعنتی، مرا به تخت بسته بود. البته یک جورایی تقصیر فضای اتاق هم هست. با آن پرده ضخیم قرمز، لنگ ظهر هم که باشد فکر می کنی هنوز آفتاب در نیامده!


+خلاصه و بالاخره به هر ضرب و زوری که شده رختخواب عزیز را ترک می کنم. تمام هوشیاری ام را جمع می کنم و تقریبا بیدار می شوم . کورمال کورمال دنبال موبایلم می گردم. صفحه اش که روشن می شود بالای ان قلب بزرگ رنگ رنگی، گوشه سمت راست .... وای خدایا چی می بینم ساعت 11 شده 

یک آخ از ته دل و ... بالاخره بلند می شوم. یواش یواش راه می افتم که پرده های خونه رو بکشم. یادم هست یواش قدم بردارم آخه پاشنه پاهام درد می کنه و اگر بی هوا تند تند راه برم از درد ممکنه پخش زمین بشم. 


+ همینطور که دارم پرده ها رو می کشم دکمه ی کوچولوی وایرلس رو هم می زنم، وسط راه لپ تاپ رو هم روشن می کنم و صدالبته که به قول بچه ها "وای وای" گوشی هم روشن می شود. بالاخره باید بفهمیم دنیا دست کیه!!!!! 


+الان ساعت نزدیک چهار شده. من از صبح کلی کار مفید انجام دادم (آفرین به خودم) که از همه مهم ترش مرتب کردن کشوهای کمدم بود. بسی وسیله ی بی خاصیت دور انداخته شد. باقی وسایل هم خعلی قشنگ و مرتب کنار هم چیده شدن. تا ببینیم این نظم و ترتیب تا کی دوام بیاره !!!!!!


+ امروز مثل همه روزهای دیگر قرار بود یک روز عادی باشد، بدون اتفاق خاصی اما نشد. کاش خاص بودن امروز یک خاص بودن خوب بود ولی .... اخر دعوا کردن کجایش خاص است آخههههه؟!! چرت و پرت می گم واقعا ...



کودکی از دست رفته

یادم می آید یک زمانی که نه خیلی دور است و نه خیلی نزدیک، همان زمانی که همه دایی ها و خاله ها و ... با هم قهر نبودند، دعوایی نبود، محبت بود ... همان زمان ها که خانه ی پدربزرگ، همان خانه لب جاده، روبروی پمپ بنزین هنوز سر پا بود، همان وقتی که پدربزرگ کارگاه نجاری داشت، خانه ما فقط یک کوچه تا خانه پدربزرگ فاصله داشت، کنار رودخانه را که می گرفتی و می آمدی درست روبروی کارگاه بودی و پدربزرگی که سرتاپایش لابلای موهایش پر خاک اره و خرده های چوب بود و به تو می خندید... 

همان زمان ها که اسباب بازی ما فرفره های چوبی بود که پدربزرگ به ما هدیه می داد و سرگرمی مان گشتن لا به لای خاک اره ها و پیدا کردن میخ هایی که از دستش در رفته بودند ...

همان زمانی که هر جمعه همه خانه پدربزرگ چمع می شدیم، زیر درخت کنار گوشه حیاط، توی آشپزخانه کوچکی که غرق بوی غذاهای خوشمزه مادربزرگ بود، و ما بچه ها همه هم سن و سال دنبال هم می دویدیم توی حیاطی که حالا نیست .......

خانه رویاهای کودکی من را حرص و طمع ویران کرد، دیگر چیزی از آن حیاط با آن درخت پیر کنار باقی نمانده جز مشتی خاطره خاک گرفته که هربار کمرنگ تر از قبل می شوند...

ما بچه ها بزرگ شدیم، پدر و مادر ها پیر شدند، پدربزرگ آلزایمر گرفت و بعد از یک سال درد و بستری شدن گوشه اتاق رفت ... مادربزرگ مهربانم حالا دو قدم که راه می رود نفس هایش به شماره می افتند .... همه به خانه ای دیگر کوچ کردند .... 

کاش پدرها و مادرهایمان کمی باهم مهربانتر بودند. کاش مثل همان وقتها بودند. کاش این پول لعنتی نبود. کاش آن خانه خراب نمی شد که همه چیز از خراب شدن همان خانه، خانه ی رویاهای کودکی ام شروع شد. 

این "کاش" سر دلم مانده و عذابم می دهد. 

همه ی اینها را گفتم که بگویم "من دلم برای آن خـــــــــــانه و تمام خاطراتش تنگ شده"     

کاش پدرها و مادرها می فهمیدند که روزی می آید که فقط همین "ای کاش" ها برایشان باقی می ماند و آن روز آنها هم مثل من دستشان به روزهای خوب گذشته نخواهد رسید .... کاش می فهمیدند ...