دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

فانتزی 2

یکی دیگر از فانتزی های ما این است که یک روز عصر ماشین را برداریم و برویم لب دریا. بعد ساعت پنج که شد زنگ بزنیم به همسر محترم و بگوییم : "داری میای به راننده بگو وسط راه پیادت کنه. من همون جای همیشگی کنار ساحل منتظرتم" 

یعنی واکنش همسر در اون لحظه بسی دیدنی خواهد بود 

عکسها نیازی به عنوان ندارند ...

تصویر خود گویای همه چیز هست .... 


کسی که خیلی دیر به دنیا آمد!

مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که من به معنای واقعی یک دوست خوب ندارم. دوستی که همیشه و در همه حال کنارم باشه. چه شادی و چه غم. شاید از وقتی دانشگاه تمام شد و ازدواج کردم از همه ی آن دوستها و دوستی هاشان کنده شدم. فاصله واقعا فراموشی می آره. اما درد اینجاست که من دوستهام و فراموش نکردم. با اینکه دور بودم ولی به پاس پیشرفت تکنولوژی تلفن که هست. هربار زنگ زدم. هر بار اس ام اس دادم. و هربار مشغول بود. یا شرکت یا دانشگاه. هربار قرار می شد خودش شب که برگشت خونه زنگ بزنه و هر بار فراموش می شد. بعد گفتم خوب همه که مثل من بیکار نیستند. اینبار قبل از زنگ زدن اس ام اس می دادم که : دلم برات تنگ شده دوست جون جونی خودم. وقت داری حرف بزنیم؟! خیلی دلم هواتو کرده ها. به جان خودم اگه یکی اینجوری به من می گفت دیگه صبر نمی کردم که خودش زنگ بزنه. ولی خوب ظاهرا این فاصله بدجوری تیشه به ریشه ی دوستی ما زد. ازش دلگیر نیستم. این اقتضای زمونه ی ماست. فقط دلم به حال خودم می سوزه که کسی و ندارم. که دلم خوش باشه که یه دوست جون جونی دارم که هروقت دلتنگ شدم یا نه، خواستم شادیم رو با کسی شریک شم بتونم روش حساب کنم. چند شب قبل با A سر این قضیه حرف می زدیم. و همین جا باید اعتراف کنم اگه من اون رو نداشتم الان معلوم نبود سرنوشتم چی می شد. پس همینجا و تو همین لحظه خدارو شکر می کنم....

داشتم می گفتم. اون روز از صبحش که بیدار شدم و خیلی هم زود نبود فهمیدم که امروز روز خوبی برام نمیشه. حس خوبی نداشتم. کلافگی از همون لحظه ی اول بیدار شدن تو تک تک سلولام حس می شد. هیچ دوست نداشتم از تخت بیام بیرون. بالاخره اما بلند شدم ولی تمام روز مثل یک مرده بودم. مثل کسی که روحشو ازش گرفته باشن. یه صبحونه تک نفره و نصفه نیمه و بعد کانال های تی وی بود که زیر و رو می شد. از 1 تا 40 دوباره از 40 تا 1. باقی کانال ها هم که زبونشون حالیم نمی شد پس همون بهتر که خاموش شه این تی وی مسخره. کنترل و پرت کردم و یک دفعه نگاهم رو قفسه کتابام ثابت موند. خیره شده بودم به صف کتابایی که چندماه قبل از شیراز گرفته بودم. اون موقع چه شور و شوقی برا خوندنشون داشتم.  یادمه فروشنده وقتی دید اون همه کتابو گرفتم بغلم ( یه عالمه هم تو بغل A بود ) ذوق زده شده بود و خودشم هی کتابای جدیدشو بهم معرفی می کرد. "اگه به کتابای جورج اورول علاقه دارین این یکی عالیه" یا "این رمان تا حالا چنتا جایزه برده، از خوندنش پشیمون نمی شی" منم هی می گفتم اینا رو که خوندم میام و بازم ازتون خرید می کنم. فعلا همینا بسه... و واقعا بس بود. زیادی بود حتی! از اون موقع تا الان فقط سه تاشونو خوندم. و همین جا عرق شرم می ریزم و نادمم!  خلاصه من خیره به کتابای توی قفسه با خودم کلنجار می رفتم. نه، اون روز حالم بدتر از اونی بود که بتونم چیزی بخونم. حتی اگه می خوندم هم فایده ای نداشت. چیزی ازش نمی فهمیدم. پس کتابو بی خیال شدم. شدید احساس می کردم خالی ام. در عین حال که از یه طرف دیگه حس می کردم پرم از حرف. حرفایی که حتی نمی دونستم راجع به چی هستن. شاید احتیاج داشتم کسی باهام حرف بزنه. مهم نبود راجع به چی. فقط به یه صدا احتیاج داشتم یا کسی که بفهمه منو. من هنوزم به اون "یه نفر" احتیاج دارم. اما دیگه نمی خوام برگردم سراغ آدمای قبلی. یه جورایی بهم ثابت شده که همشون تاریخ مصرف داشتن و حالا دیگه تاریخشون گذشته .... و من متنفرم با تمام وجود از این دوستی هایی که تاریخ مصرفی هستند .... همون شب، که یه کم حالم بهتر شده بود و می تونستم حرف بزنم. تو همون حالی که تو آشپزخونه نشسته بودیم و من ظرفا رو می شستم (اعتراف می کنم که خیلی وقتا موقع همین ظرف شستن بوده که به خیلی نکته های مهم پی بردم  بسکه با خودم فکر می کنم و حرف می زنم حتی) با بغض بهش گفتم من می دونم چرا انقدر احساس تنهایی می کنم. چون من از این دوستی های امروز هست و فردا نیست بیزارم. چون من دلم از اون دوستی های نابی می خواد که بابام ازش حرف می زنه. همون دوستی هایی که دایی هنوزم پابندشونه و هیچ رقمه حاضر نیست ولشون کنه، حتی اگه زخم بخوره ازشون. اینجور دوستی ها دیگه این روزا یا نیست یا خیلی نایابه. من حالا فهمیدم گیر کارم کجاست ... اینکه من خیلی دیر به دنیا اومدم! 

....