دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

اندر احوالات این روزهایمان! (2)

شاید تا الان زیاد این جمله را تکرار کرده باشم ... که درست از همان لحظه ای که می فهمی زندگی دیگری درون تو جاری است ناگهان همه چیز در اطرافت رنگ دیگری می گیرد! همه چیز در یک لحظه عوض می شود ... اول از همه خود ِ خودت!! 

این تغییر تمامی جنبه های زندگی آدم را در بر می گیرد ... نه فقط جسم که تمام احساسات و عواطف مادر آینده زیر و زبر می شود ... حالا فقط مادر آینده می ماند و یک عالمه تغییرات عجیب و غریب که فرصت زیادی هم برای کنار آمدن با همه شان ندارد! 

خیلی از این تغییرات برای همه شبیه هم است ... همه ی خانم های باردار این تجربه را دارند که مثلا از یک خوراکی بدشان می آید یا برعکس عاشق یک خوردنی خاص می شوند!! تا این جایش مشکلی نیست. به شخصه اعتقاد دارم کنار آمدن با تمام تغییرات فیزیکی چندان هم سخت نیست ... بالاخره همه شان با به دنیا آمدن فرشته کوچولو می روند پی کارشان ... تمام می شوند، بدون اینکه تاثیر خاصی در ادامه زندگی داشته باشند! 

اما .... 

بنده سراپا تقصیر این روزها مشغول تجربه نوع دیگری از این تغییر و تحولات می باشم!!! 

شاید قبل تر ها گفته باشم که چقدر زندگی در این خانه را دوست دارم و چقدر آرامش این شهرک بی سر و صدا و تمیز نعمت بزرگی است، هرچند که بیشتر ساعات روز تنها هستم. تا همین یک ماه پیش هم مصرانه بر این موضع پافشاری می کردم و با هرگونه پیشنهادی برای برگشتن به شهر ابا اجدادی مان! به شدت مخالفت می کردم .... ولی حالا ... 

از همان روزی که به قصد رفتن به مسافرت تصمیم گرفتیم اول سری به خانواده ها بزنیم و بعد راهی سفر شویم ... که اتفاقات ناخوشایندی افتاد و برنامه سفر تماما به هم خورد .... از همان روز وقتی حرف برگشتن به خانه (یعنی اینجایی که الان هستیم) می شد، من شدیدا دچار افسردگی می شدم!!!! 

حتی خودم هم از این حالت تعجب کرده بودم .... اول فکر می کردم شاید به خاطر اتفاقاتی است که افتاده و من موقتا تحت تاثیر قرار گرفتم، ولی با گذشت هر روز قضیه بیشتر بیخ پیدا کرد و یک فکر عجیب بیشتر و بیشتر در مغزم قوت گرفت تا جایی که روز آخر به این شرط حاضر به برگشت شدم که ظرف حداکثر دو هفته!! کلهم زندگی مان را جمع کنیم و برگردیم زیر سایه پدر مادرمان!!! 

عجیب تر اینکه این پیشنهاد به مذاق "الف" هم بد نیامد و حتی خودش پیش قدم شد و همان روز به دوستان سپرد برای پیدا کردن خانه ای در خور ما :| 

بــــــــله! 

الان هم بنده منتظر خبر "ع" هستم که برود خانه ای را برایمان ببیند و اگر شد امروز فردا قراردادش را ببندند تا من بی معطلی بار و بندیل را جمع و جور کنم! 

تنها چیزی که می دانم این است که در و دیوار این خانه دارد روی سرم خراب می شود انگار و من مدام احساس خفگی دارم .... کل دیروز را از اتاق بیرون نیامدم تا چشمم به هال و آشپزخانه نیفتد!!! 

اصلا نمی توانم اینجا را تحمل کنم ... خدا کند این خانه جور شود که بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم .... 

این هم شانس من است هااااا .... همه از بوی غذا حالشان به هم می خورد، من از در و دیوار خونمون! 

خدا آخر و عاقبتم را به خیر کند!

تو خواهی آمد و مرا غرق نور خواهی کرد!

از روزی که فهمیدم تو در وجودم ریشه کرده ای تصمیم گرفتم تمام لحظاتم را ثبت کنم ... لحظه های شیرینی که هیچ دلم نمی خواهد فراموششان کنم، حتی اگر از بی حالی و بی خوابی و غذا نخوردن و اینها باشد ... آخر تمام اینها به تو ختم خواهد شد ... می دانی وقتی اینها را می نویسم و به این فکر می کنم که همه شان مقدمه رسیدن من به تو هستند یک جورهایی ته دلم قند آب می شود ... تو خودت هم نمی دانی که چه لحظه های شیرینی را همین اولین کار به من هدیه کرده ای عزیز دلم! 


هرشب خوابت را می بینم ... توی خواب تو را در آغوش می گیریم و می بوسم ... بیدار که می شوم هنوز لبخندی به لب دارم و انگار همان لحظه تو همانجا کنارم بوده ای ... عطرت هوای دور و برم را پر کرده انگار! دوباره چشمانم را می بندم و این بار تو را کنار خودم  تصور می کنم ... حتی فکر کردن به تو هم آدم را غرق شادی می کند ... 


هیچ از انتظار خوشم نمی آید، اما چاره ای نیست ... هیچ گنجی ساده و راحت به دست نمی آید که اگر می شد که دیگر گنج نمی شد! 


بی صبرانه چشم به راه توییم ... 

 

اندر احوالات این روزهایمان!

صد در صد آن روزهایی که ملتمسانه به درگاه خدا التماس می نمودیم که ای خدا .... لطفی کن و فرشته ای از بهشتت به سمت ما هل بده این پایین روی زمین، به هیچ وجه متوجه نبودیم که قرار است چطور دهانمان سرویس شود از بابت همین فینگیلی! 

خدایا یک وقتی فکر نکنی دارم ناشکری می کنم هاااا ..... نــــــــــه به جان خودم .... فقط یه کم حالم زیادی بـــــــــــده ....!