دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!
دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

شلپ!!

تحصیل کرده باشی ... متمدن باشی (خیر سرت)!! ... کلی هم ادعای فرهنگ و شعور داشته باشی ... توی آپارتمان به امر زیستن مشغول باشی! .... بعد پنجره را باز کنی و بی هوا فلاسک چای مانده ات را از آن بالا شلپپپ!! بریزی پایین!!!!؟


من دیگه صحبتی ندارم واقعا! :|

!!!

مطمئنم هیچ وقت به اندازه این چند روز، انقدر احساسات متناقض را باهم و یکجا نداشته ام ..!!! 


معجزه هنوز هم هست .... ایمان دارم!

آن روز انگار مثل تمام روزهای دیگر بود ... تمام روزهایی که می آمدند و بیرحمانه کسالتشان را به سر ور رویت می پاشیدند. آفتاب مثل همیشه از جای همیشگی طلوع کرد ... گنجشک ها مثل هر روز پشت پنجره غوغایی به پا کرده بودند ... آن جوانک داشت مثل هر روز باغچه های پایین خانه را آب می داد ... همه چیز می رفت که مثل باقی روزها فقط بگذرد!

اما ....

یک اتفاق در شرف وقوع بود ... یک اتفاق بزرگ! یک معجزه .... یک هدیه از طرف خدا ... تا روزهای ما دیگر مثل بقیه ی روزهای عمرمان نباشند ... نه! تغییر بزرگی داشت اتفاق می افتاد! ساعت ها بود چیزی درون قلبم فرو می ریخت و دوباره بلند می شد ... مثل بنایی که انگار از هم بپاشد و دوباره به چشم بر هم زدنی سرپا شود!! 

تا اینکه اتفاق افتاد! میدانی ... سخت بود باور کردنش ... با وجود آن همه انتظاری که پشت سر گذاشته بودیم ... سخت بود .... هنوز هم با وجود گذشت چند روز از آن لحظه نمی توانم به درستی درباره اش حرفی بزنم .... اولش بهت بود! بعد خنده های اشک آلود من و هنوز ناباوری "الف" ...! 

هنوز هم می ترسم خواب باشد ... می ترسم اشتباه کرده باشیم! ... می ترسم دوباره رویاهایم رو به تاریکی بروند ... خیلی می ترسم! 

اما .... انگار راست راستی اتفاق افتاده ... انگار وقتش رسیده باورش کنم .. هردومان باورش کنیم .. هرچند سخت باشد!

انگار ............. مادر شده ام!