دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

انگار نیستی .....

تو می روی

من می مانم و خانه ای بی تو و دنیا دنیا تنهایی

تو می آیی 

منم و همان خانه و دنیا دنیا روشنایی 

.

.

.

حالا اما

تو هستی، خانه هم هست 

چرا پس من هنوز تنهایم؟!


کشف ِ کاشف ِ بزرگ رابینسونه!

فکر کنم علت اکثر دعواهای زن و شوهری و کشف کردم ... اونم درست همین لحظه!

این که :

زنها دلشان که می گیرد دوست دارند با یکی درددل کنند و خوب چه کسی بهتر از یار مهربانشان ... اما مردها فکر می کنند خداوند از روز ازل یک رسالت بر دوش مردانه شان نهاده و همانا آن رسالت این می باشد که در هر موردی ... هر موردی هاااا! ... موظفند یک لیست بلند بالا از انواع راه حل ها و متدها و روشها را برای رفع دلتنگی بانوی مربوطه ارائه دهند... و درست همین جاست که یک دعوای اساسی کلید می خورد .... بعـــــــله به همین سادگی به همین خوشمزگی! اما همین مردهای محترم رسالت به دوش از یک نکته ی کوچک و ای بسا مهم غافلند و آن این می باشد که :

بابــــــــــــــــــــا فقط یه ذره دلش گرفته همین .... یه بغل و نوازش ساده هم کفایت می کنه در این جور مواقع .... والا به خدا .... 

خو لامصب یه بار امتحان کنید و خودتان با همان جفت چشم های مبارکتان مشاهده  بنمایید نتیجه اش را ...... به خدا کار سختی نیست! 





پ.ن: این پست را که نوشتم چشمم افتاد به عدد شش گوشه موبایلم که یعنی هنوز 6 خرداد است .... به دلم افتاد صبر کنم تا دو دقیقه دیگر هم بگذرد و آن 6 بشود 7 ... بسکه من دوست دارم این هفــــــــت لعنتی را ... یه جورایی شانس می آورد برایم. شاید شانس آوردم و مرد من برای یک بار هم که شده بار این رسالت الهی اش را بگذارد زمین و همانی بشود که .... 


پ.ن: من اصلا هم آدم خرافاتی نیستم. 

کالبد شکافی

شده تا حالا فکر کنی سرت پر از کلمه هایی است که مثل کرم دارند آن تو وول می خورند؟! دوست داری کله ات را از وسط بشکافی و همه ی آن جانورهای موذی را بکشی بیرون ... بعد دوباره کله را بچسبانی به هم و یک نفس راحت بکشی! آن وقت احساس کنی به اندازه یک پرنده سبک شده ای، شاید هم سبک تر، به اندازه یک پر... من الان دقیقا همین حس را دارم! 

چی میشد اگر می شد بروی پیش یک دکتر مغز و اعصاب، مثل همان دکتر "ن" خودمان... بعد دردت را بگویی بهش ... بعد او هم بدون اینکه نگاه عاقل اندر سفیه یا هرچی بهت بیاندازد و تازه به جایش یک لبخند دل گرم کننده هم تحویلت دهد؛ بگوید که "لازم نیست توضیح بدهی، خودم می دانم" .... بعد تو قند توی دلت آب شود که بالاخره یکی پیدا شد که فهمید دردت چیست ... نفس راحتی بکشی و خودت را ول کنی روی مبل چرم قهوه ای راحت رو به روی میز دکتر "ن" و توی دلت خدا را هی شکر کنی، هی شکر کنی و نفهمی که لبخندی روی لبانت نقش بسته ... بعد دکتر "ن" همانطور که سرش را انداخته پایین و دارد تند و تند یک چیزهایی می نویسد توی پرونده ات و  هی نامه اعمال مغز بدبختت را سنگین تر و سنگین تر می میکند بپرسد که داری به چی می خندی؟ و تو دوباره یک لبخند پت و پهن تحویلش بدهی و بگویی که "هیچ ..." اما ته دلت دوباره قند آب شود... با خودت فکر کنی چقدر منتظر مانده ای تا بالاخره یکی پیدا شود و به تو بگوید که : بــــــله، من می دانم درد تو چیست و تو هم حس کنی و یک جوری که خودت هم نمی دانی چه جوری مطمئن باشی که راست می گوید ... که می داند... واقعا واقعا می داند ... و همین برای تو یک دنیا ارزش دارد ... گفتن همین دو کلمه ی ساده ی پیش پا افتاده کلی بار مثبت و انرژی و چه و چه را دودستی تقدیم می کند به تو که خیلی وقت است خسته ای از "می دانم" ها و "درکت می کنم" های الکی و سطحی که همه تحویلت می دهند.... 

بعد همین جور که توی خیالات خوشت داری سیر می کنی با صدای دکتر "ن" به خودت بیایی، گیج نگاهش کنی که این یعنی "ببخشید متوجه نشدم چی فرمودین؟" بعد دکتر "ن" که دیگر مثل سابق همه اش اخم نمی کند ولی برای تو اصلا هم عجیب نیست، لبخندی بزند و بگوید "گفتم کی حاضری برای عمل؟" 

- "عمل؟!!" 

- "آره دیگه ... عمل .... مگر نمی خواهی از دستشان راحت شوی؟!" 

- "خوب چرا .... ولی آخه .... من ..."

- "شک داری؟"

- "نه شک ندارم، فقط یه کم می ترسم ..." 

- "ترست طبیعیه .... اما بهم بگو دقیقا از چی می ترسی؟"

- "خاطراتم دکتر .... اونا چی میشن؟

و همینطور که نگران به دکتر "ن" نگاه می کنی هی به عادت همیشگی ات با انگشت هایت بازی کنی و پاهایت هم که انگار دیگر از مغزت فرمان نمی گیرند همینجور برای خودشان ضرب گرفته اند روی موزاییک هایی که از تمیزی انگار برق می زنند ... دکتر "ن" کمی توی صندلی اش جابجا می شود و دقیق نگاهت می کند و تو داری پیش خودت فکر می کنی توی این ده سال این اولین بار است که دکتر اینجوری نگاهت می کند .... و صد البته توی تمام عمرت این اولین بار است که می ترسی خاطراتت را از یاد ببری ... حتی آنهایی را که همیشه آرزو می کردی فراموش کنی!!!