یادم می آید یک زمانی دفتری داشتم که سیاه شده بود از درددل های یک دختر نوجوان پشت کنکوری که خودش را توی آن شهر کوچک با آدم های فضولش اسیر می دید و رویای رهایی از آن شهر کوچک لعنتی با تمام آدم های لعنتی ترش برایش دست نیافتنی بود ... دختری که تنها راهی که برایش به ازادی ختم می شد قبول شدن در دانشگاه بود ... آن روزی که رفته بودم شیراز تا کنکور بدهم را هیچ وقت یادم نمی رود ... عصر روزی که کنکور دادم با بچه ها رفتیم حافظیه ... بعد تمام راه را تا خانه پیاده برگشتیم و من تمام مدتی که قدم زنان از خیابان ارم رد می شدیم فقط و فقط درهای ورودی دانشگاه را می دیدم و بس و مدام از خودم می پرسیدم یعنی می شود؟! .... یادم هست فقط یک بار با خودم زمزمه کردم این را و نمی دانم آن موقع "ر" چطور صدایم را شنیده بود که گفت : "اره عزیزم، چراکه نه!"
بخت با دخترک نوجوان یار شد و آخر همان تابستان خبر قبولی اش را ساعت یک بعد از نصفه شب، بعد از ساعتها کلنجار رفتن با اینترنت دیال اپی توی سایت سازمان سنجش دید ... اولش شوکه شد ... بعد به خودش که آمد دید در آغوش مادر است و پدر لبخندی به لب دارد نگاهش می کند ... بعد هم پروسه ی وحشتناک ثبت نام و اولین دیدار با دختری که شد رفیق شفیق روزهای بد و خوب دانشجویی و الی آخر ...
نمی دانم چرا امشب یک دفعه یاد آن روزها افتادم ... اما یک چیز را خوب می دانم ... اینکه بعد از گذشت نزدیک به هشت سال از آن روزها ... امروز آن دخترک دیروز دلش خیلی برای شهر کوچک لعنتی اش با تمام آدم های خوب و بدش تنگ شده ...
این را امروز عصر بیشتر از هر وقت دیگری حس کردم ... وقتی به عادت این چند وقته داشتیم با بچه های خاله و دایی توی گروهی که "م" در whats app !! راه انداخته چت می کردیم و یکهو "س" گفت که همگی دارند می روند دیدن عمه که همان مامان جون من باشند. یکهو غم بزرگی روی دلم نشست و به این فکر کردم که امروز آنجا وسط هیاهوی همه دایی زاده ها و خاله زاده ها ... جای خالی یک نفر، یک دخترک سال های دور چقدر حس خواهد شد؟!!
پ.ن هفت سال است که احساس می کنم توی شهر خودم،محل تولدم، حکم میهمانی را دارم که خودش می داند نباید به ماندگار شدن در آنجا فکر کند حتی!
تو خیلی وقت است رفته ای بخوابی. فردا شنبه است و این برای تو شاید به معنی یک هفته خسته کننده دیگر باشد توی آن هوای گرم و شرجی و کثیف ... من خیلی وقت است تنها نشسته ام با خودم و گیج می خورم وسط یک عالمه فکرهای رنگ وارنگ ... خوب یک جمعه ی دیگر هم تمام شد و رفت. گذشت. بی آنکه بفهمم چطور! فقط گذشت. چیز خاصی نداشت. اتفاق هیجان انگیزی نیفتاد. که برعکس نصفش را هم خواب بودم. صبح تا ساعت یازده و عصر از ساعت پنج تا هفت و نیم. حالا هم دارم تاوان آن همه خوابیدن های بی موقع را پس می دهم. هرچند بین خودمان باشد. این شب بیداری ها خیلی وقت است لذت یک خواب راحت را از من گرفته اند. به هر حال ....
از جمعه های این شهر بدم می آید. دلگیر است. بیشتر به خاطر فردایش ... به خاطر شنبه هایی که پشت بندش می آیند و دوباره من را از تو دور می کنند. به خاطر تمام تنهایی هایی که بعد از جمعه های لعنتی موذیانه انتظارم را می کشند. از جمعه ها متنفرم ....
به جایش چهارشنبه ها را دوست دارم از ته دل ... مخصوصا اگر تو نخواهی پنج شنبه را هم بروی سرکار ... این یعنی یک روز خوب ... نه یک روز عالی ... یعنی دریا ... یعنی پیاده روی های طولانی دور تا دور شهرک ... یعنی گشت زدن توی پاساژها و ... باورت می شود؟ من حتی خرید کردن های با همی مان را هم عاشقانه دوست دارم . حتی اگر خرید یک کیلو سیب زمینی باشد یا هر چی .... می خواهم همین جا اعترافی بکنم. قبل از اینکه گواهی نامه ام را بگیرم فکر می کردم اگر گواهینامه داشتم اصلا منتظر نمی ماندم تا تو بیایی و با هم برویم خرید ... خودم یک تنه همه ی کارها را انجام می دادم ... اما الان ... گواهینامه ام را دارم اما عمدا نمی روم تا برای دو ساعت هم که شده با هم باشیم. حتی اگر به بهانه خرید سیب زمینی و پیاز و مایع ظرفشویی باشد! حالا دیگر هیچ شوق و ذوقی برای رانندگی ندارم وقتی می دانم اگر بروم دوساعت با ارزش را برای با تو بودن از دست خواهم داد.
وقتی تمام هفته ام توی تنهایی خلاصه شود و شب هایی که دو ساعتش را به زور مال منی، من عاشقانه این پنج شنبه ها را دوست خواهم داشت ...
تو حالا خیلی وقت است خوابت برده ... و من ... خیلی باید بگذرد تا خواب سراغم را بگیرد!
پ.ن دیروز همین جوری از سر بیکاری از خانه زدیم بیرون و خوب طبیعتا"!! از پاساژها و مغازه ها هم دیدن فرمودیم. حاصل این زیارت شد یک مانتو به قیمت 65 هزار تومان
پ.ن دوباره همان دیروز نزدیک بود بابت خرید یک عدد مانتو کلاهی سرم برود تا نوک انگشتان پایم .... در همان هیر و ویر پرو ناگهان متوجه شدیم این مانتو کذایی چیزی نمی باشد جز چارتا شال نخی و چنتا درز و دوز نتیجه اینکه آن یکی مانتو را ابتیاع نمودیم. آن دیگری را هم قرار است از خودمان هنر ول بدهیم و بدوزیم ... بهله!