دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

من خسته است

یاید خودم را ببرم خانه


باید ببرم صورتش را بشویم


ببرم دراز بکشد


دلداری اش بدهم که فکر نکند


بگویم که می گذرد که غصه نخورد 


باید خودم را ببرم بخوابد


             من خسته است 



کتاب ِ نیست "علیرضا روشن"

هعی وای من ....

وقت هایی بوده تو زندگیم که تصمیماتی اتخاذ کردم بسی مهم و ضروری ... ولی بنا به هر دلیلی از تنبلی و سهل انگاری خودم بگیر تا روی هم ریختن ابر و باد و مه و خورشید و فلک که دستم هیچ رقمه بهشان نمی رسد، آن تصمیم با تمام مهم بودنش رفت قاطی باقی تصمیمات بایگانی شده در پستوی مخم ..... 

یک وقت هایی هم هست مثل الان که بعد از حدود دو ماه کلنجار رفتن با خودم و خودش، بالاخره یک تصمیمی اتخاذ کردم که در مخیله ام هم نمی گنجید و صد البته که هنوز هم شک و دودلی مثل چی دارد تیشه به ریشه ام می زند ولی همه چیز دارد مثل برق و باد ردیف می شود تا این تصمیم کذایی وارد فاز اجرایی شود!!! این وسط با هر قدمی که در جهت اجرای پروژه برداشته می شود این نفس خبیثه هم هی بیشتر و بیشتر توی دلم را خالی می کند با انواع و اقسام فکرهای مخوف و منفی ....... خلاصه که خودم کردم که لعنت بر خودم باد!


البته از آنجایی که بنده حقیر یک چیز مزخرف! دارم به نام غرور (شاید از نوع کاذبش البته) هیچ رقم حاضر به عقب نشینی از تصمیم خودم نیستم ولو به قیمت زجر و عذابم تمام شود .... بهله 




پ.ن: امروز زنگ زدم مامان گفت نزدیک خودشون دوتا خونه هست برا اجاره 


تصمیم کبری!

این چند ماه گذشته اتفاقات زیادی افتاد .... اتفاقاتی که شاید هیچ کس متوجه رخ دادنشان نبود جز خودم .... اتفاقاتی که خیلی اوقات وجودم را می لرزاند از ترس ... ترس فراموش کردن تمام چیزهایی که زندگی ام به آنها گره خورده .... ترسی که باعث شد به این نتیجه برسم که برای نگه داشتن یک رابطه لزوما نباید دو نفر همیشه ی خدا کنار هم باشند .... گاهی باید دوری را انتخاب کرد با تمام سخت بودنش ... با تمام دلتنگی هایی که همین حالا هم هجوم آورده اند به روزها و شبهایم .... تصمیم بزرگی گرفته ام .... نه به تنهایی که با هم این تصمیم را گرفتیم ... هنوز نمی دانم تصمیم درستی گرفته ایم یا نه ولی باید کاری می کردیم .... 

زندگی توی این شهر، دور از خانواده هایمان برایمان بیشتر از بدی خوبی داشت ولی این مربوط به گذشته بود ... الان مدتی است احساس می کنیم به خاطر شرایط و ساعت کاری امیر آنطور که بقیه فکر می کنند و خودمان خیال می کردیم، خیلی هم پیش هم نیستیم .... صبح زود رفتنهای امیر و شب برگشتن هایش .... خستگی سیزده ساعت کار مداوم و رفت و آمد دو ساعته توی آن جاده لعنتی .... استرس ها و دعواها و دوباره عذاب وجدانهایمان .... همه اینها وقتی هر روز تکرار شوند از پا درت می آورند .... همین ها باعث شد تصمیم بگیریم این خانه را با تمام دوست داشتنی بودنش بگذاریم و برویم به زادگاهمان .... برگردیم به شهر کوچکمان ... همان جایی که تا چندماه قبل فکر می کردم آخرین جایی است که برای زندگی کردن انتخاب خواهم کرد .... نمی دانم .... هنوز هیچ چیز قطعی نیست ولی فکر کردن به این کار هم باعث شده از حالا دلتنگی کنم ... برای او که می دانم اگر برویم دو هفته نخواهمش دید ... ولی احساس می کنم الان بیشتر از هر وقت دیگری باید منطقی باشم تا احساساتی ... خدایا کمکم کن .... 



پ.ن: به بابا سپرده ایم برایمان پرس و جو کند ببینیم خانه ای پیدا می کنیم یا نه ...


پ.ن: غمگینم شدید!