دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

همه چیز قابل تحمل است جز ....!

این که احساس کنی زندگی روزانه ات خیلی تکراری و مزخرف شده طبیعی است. این که دیگر خسته شده باشی از تمام اشیایی که هر روز صبح، با قدرت تمام تکراری بودن را چماق می کنند و می کوبند بر فرق سرت، با تمام ملال آوری اش قابل تحمل است. فوق فوقش کل دکوراسیون خانه را می ریزی به هم تا بهشان بفهمانی که بعـــــــله ما اینیم، چی فکر کردی پیش خودت... ههه!

این که هر روز همسایه [...] یادش می رود در ورودی را پشت سرش ببندد و از قضا در ورودی هم درست زیر اتاق خواب توست و وقتی باد در را محکم به هم می کوبد تو از ترس توی رختخوابت صاف می نشینی و فکر می کنی کل خانه ات دارد خراب می شود و .... این هم با همه تکراری بودنش قابل تحمل است. فوق فوقش چنتا فحش دل خنک کن می دهی و می روی سروقت خوابت.... 

این که تمام روزمره ات خلاصه شده باشد در اینکه از صبح تا شب در خانه تنها باشی و این حجم بزرگ تنهایی را با TV و گاهی کتاب و دوستهای مجازی پر کنی و بزرگ ترین اتفاق هیجان انگیز زندگی ات خرید برای خانه باشد، این را هم می شود تحمل کرد... باور کن! 

همه این روزمره ها را می شود با کمال صبوری تحمل کرد. اینها اصلا مهم نیست. یعنی نه که اصلا مهم نباشد .... چرا هست ولی نه به اندازه وقتی که داری حس می کنی حضور یک آدم توی زندگی ات دارد تکراری می شود. این را دیگر من شرمنده ام ... اصلا نمی توانم تحملش کنم! 



پ.ن: هی تو ... آره با تو هستم. خود خودت. یک وقتی اگر خدای نکرده داری اینها را می خوانی به خودت نگیری ها .... از ما گفتن! 

کودکی که یادش رفت کودک است!

تا جایی که یادم می آید هر وقت احساساتم به مرز انفجار می رسید، هر وقت از شدت ناراحتی می خواستم که نباشم، که فرار کنم از خود لعنتیم، می نوشتم. برای همین هم تمام نوشته هایم رنج نامه و دردنامه بود. آن روزها تمام خشم و اندوه و دلشکستگی و عقده های روحیم را مثل سیل خالی می کردم روی کاغذ. خیلی وقت ها وقتی حالم بهتر می شد تمام نوشته هایم را می سوزاندم. نمی خواستم نه کسی آنها را بخواند و نه چشم خودم بهشان بیفتد. تحمل درد همان یک بارش کافی است تا دمار از روزگارت در آورد، دیگر چرا هی مرورش کنم؟!

آن روزها من جز همان دفترچه های زمخت با آن جلدهای سیاهشان رفیق دیگری نداشتم. نه اینکه دوستی نباشد. اما من در آن سن به چیزهایی فکر می کردم که خیلی بزرگترهایش هم به آن توجهی نداشتند! خوب که فکر می کنم من هیچ گاه کودکی نکردم. من از همان بدو تولد محکوم بودم به اینکه سالها جلوتر از زمانم زندگی کنم. این چیزی نیست که کسی خودش آن را بخواهد یا به داشتنش افتخار کند ... هرچه خاطره از کودکی ام مانده شبیه خاطرات زنی است سالخورده که همیشه نگران دور و بری هایش است. من هیچ وقت بهانه آن عروسکی را که دست دوستم دیدم نگرفتم چون می دانستم اجاره نشینیم و پدر پول زیادی ندارد ... من اصلا دلم نمی خواست از آن دفترچه های 200 برگ خارجی که دست همکلاسی هایم می دیدم داشته باشم چون ما کسی را نداشتیم که خارج رو باشد ... من حتی نمی خواستم مزه ی آن شکلاتهای خوش رنگ هوس انگیز را هم بچشم ... من فقط به بارانی بلند و قرمز دوستم حسودیم می شد که توی بارانهای تند زمستانی نمی گذاشت آب و سرما تا مغز استخوانش برود  و من فقط چندبار از او خواستم تا برای ساعتی آن را بپوشم و حالا از آن کار خودم شرمنده ام ... من حتی از جمعه ها متنفر بودم چون صبح زود پدر صدایم می کرد و نمی گذاشت خستگی شش روز کله سحر بیدار شدن را از تن نحیفم به در کنم ... من از درس ریاضی متنفر بودم چون پدر فکر می کرد تنها درسی که مهم است ریاضی است، چون خودش ریاضی خوانده بود و آنرا دوست داشت ... من از سوالهای ریاضی پدرم وحشت داشتم چون هیچ از آنها سر در نمی آوردم. در عوض من عاشق کتاب بودم، عاشق داستان ... کتاب را نمی خواندم بلکه می بلعیدمش!

نفرتی که پدرم از ریاضی در وجود من کاشت هنوز هم بعد از بیست سال همراه من است، وقتی در اولین ترم دانشگاه ریاضی را افتادم با خودم فکر می کردم هرگز پدرم را نمی بخشم ... حالا مدتهاست من پدر را بخشیده ام که جمعه را برایم کرده بود یک کابوس! 

توی کودکی هایم از مادربزرگم (مادر پدرم) بدم می آمد چون هربار به خانه مان می آمد من از پدر کتک می خوردم، از بدگویی هایش از خودم و خواهرم پیش پدر هم متنفر بودم و هم می ترسیدم ... برای همین بیشتر اذیتش می کردم و این می ارزید به آن ترس از نوش جان کردن یک سیلی و شاید هم واقعا نوش جان کردنش!! حالا اما بعد از این همه سال که مادربزرگ آمد و با ما زندگی کرد پدر تازه فهمیده که آن روزها من گناهی نداشتم و از یادآوری آن روزها اشک توی چشمان پدرم حلقه می زند و مگر می شود این پدر را تا سرحد مرگ دوست نداشت؟!!!!!

اما من توی همان روزهای کودکی عاشقانه کسی را می پرستیدم که همدم و سنگ صبور و پشتیبان و خلاصه همه چیزم بود ... آن یکی مادربزرگم که طاقت دوری مادرم را داشتم ولی دوری از او را نمی توانستم تاب بیاورم ... همه خوشی های بچگی من خلاصه شده در روزها و شبهایی که با او بودم ... توی همان خانه لب جاده که جایی میان همین پست ها (کودکی از دست رفته) از آن گفته بودم ... تک تک آجرهای آن خانه شاهد شادی های من بودند در کنار مادربزرگ عزیزتر از جانم ... این همراهی فقط به همان سالهای  کودکی ختم نشد و من تاقبل از اینکه زندگی مشترکم را شروع کنم همیشه تنها نوه ای بودم که روز و شبم را با جان و دل با او سپری می کردم ... من تا آخر عمر به خاطر اندک خاطرات خوبی که از کودکی در ذهنم مانده و همه را مدیون او هستم، سپاس گذارش خواهم بود..... 






از میان درد و تب و سرگیجه

1) جمعه : اول صبح عالی بود. با هم سفره صبحانه را پهن کرده بودیم و نشسته بودیم کنارش. هنوز اولین لقمه را نخورده تلفن زنگ زد که ای کاش نمی زد ... صبحانه را با لقمه لقمه بغض و اشک خوردم.


2) شنبه :  تا عصر واقعا کار خاصی نکردم جز نشستن و خواندن ایمیل هایی که از دو هفته پیش روی هم تلنبار شده بود و سرک کشیدن به وبلاگ هایی که هر روز می خوانمشان. ساعت 3 تازه یادم افتاد که کلی کار را لیست کرده ام و چسبانده ام به در یخچال خیر سرم. تند و تند مشغول شدم. اصلا یک قانون نانوشته ای در مورد من هست و اونم دقیقه ی نودی بودن منه (هرکاری کردم نتونستم تبصره ای چیزی بهش اضافه کنم!) .... باز خدارا شکر که لباسشویی اختراع شده و جاروبرقی نیز. موقعی که امیر آمد کمی از آشپزخانه مانده بود و البته خودم که به یک دوش حسابی نیاز داشتم تا بشود نگاهم کرد. وقتی می رفتم حمام تقریبا خیالم راحت بود که بیشتر کارهای توی لیست خط خورده و این باعث بسی دلگرمی بود برایم! آخرهای شب دل درد لعنتی ام شروع شد. می دانستم فردا روز خوبی نخواهم داشت... تا صبح از درد به خودم پیچیدم.


3) یکشنبه : پیش بینی ام درست از آب در آمد. حتی از آن چیزی که فکرش را می کردم هم بدتر شد. اعتراف می کنم تنها زمانی که آرزو می کردم کاش توی شهر خودمان بودم همین موقع هاست. لااقل زنگ می زدم مادر می آمد و لقمه ای غذا برایم آماده می کرد. اصلا هیچ کاری هم اگر نمی کرد مهم نبود. مهم فقط بودنش در کنارم بود. دلگرمی بود برایم. 

از صبح روی مبل دراز کشیده بودم. با کوچکترین حرکتی درد تمام وجودم رو از هم می پاشید. به زور دوتا قرص مسکن توانستم از جایم بلند شوم. سرگیجه نمی گذاشت درست راه بروم. فاصله هال تا دستشویی برایم انگار کیلومترها دور بود. با چشمانی که مدام سیاهی می رفت دوباره خودم را انداختم روی مبل. نمی دانم کی خوابم برده بود. با صداهای عجیب غریبی از خواب پریدم. یکی انگار مدام به شیشه می زد. دقیقه ای طول کشید تا بفهمم صدا از کدام طرف است.  پشت پنجره کنار اُپن دوتا پرنده مدام خودشان را به شیشه       می کوبیدند. گیج و منگ از دور نگاهشان می کردم. مثل آدمی شده بودم که با چیزی فراتر از قوه ی درکش روبرو شده و حالا در کشمکشی نفسگیر سعی می کند موضوع را هضم کند. اخرش هم نفهمیدم آن زبان بسته های زبان نفهم برای چه انقدر سرسختانه خودشان را به شیشه می کوبیدند. بی حال تر از آن بودم که بلند شوم و بروم لب پنجره.

ساعت نزدیک چهار شده بود و من از صبح هیچ چی نخورده بودم. دوباره آرزو کردم کاش مادر پیشم بود...



پی نوشت : این یادداشت ها یک هفته در انتظار بودند.