وقت هایی بوده تو زندگیم که تصمیماتی اتخاذ کردم بسی مهم و ضروری ... ولی بنا به هر دلیلی از تنبلی و سهل انگاری خودم بگیر تا روی هم ریختن ابر و باد و مه و خورشید و فلک که دستم هیچ رقمه بهشان نمی رسد، آن تصمیم با تمام مهم بودنش رفت قاطی باقی تصمیمات بایگانی شده در پستوی مخم .....
یک وقت هایی هم هست مثل الان که بعد از حدود دو ماه کلنجار رفتن با خودم و خودش، بالاخره یک تصمیمی اتخاذ کردم که در مخیله ام هم نمی گنجید و صد البته که هنوز هم شک و دودلی مثل چی دارد تیشه به ریشه ام می زند ولی همه چیز دارد مثل برق و باد ردیف می شود تا این تصمیم کذایی وارد فاز اجرایی شود!!! این وسط با هر قدمی که در جهت اجرای پروژه برداشته می شود این نفس خبیثه هم هی بیشتر و بیشتر توی دلم را خالی می کند با انواع و اقسام فکرهای مخوف و منفی ....... خلاصه که خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
البته از آنجایی که بنده حقیر یک چیز مزخرف! دارم به نام غرور (شاید از نوع کاذبش البته) هیچ رقم حاضر به عقب نشینی از تصمیم خودم نیستم ولو به قیمت زجر و عذابم تمام شود .... بهله
پ.ن: امروز زنگ زدم مامان گفت نزدیک خودشون دوتا خونه هست برا اجاره
این چند ماه گذشته اتفاقات زیادی افتاد .... اتفاقاتی که شاید هیچ کس متوجه رخ دادنشان نبود جز خودم .... اتفاقاتی که خیلی اوقات وجودم را می لرزاند از ترس ... ترس فراموش کردن تمام چیزهایی که زندگی ام به آنها گره خورده .... ترسی که باعث شد به این نتیجه برسم که برای نگه داشتن یک رابطه لزوما نباید دو نفر همیشه ی خدا کنار هم باشند .... گاهی باید دوری را انتخاب کرد با تمام سخت بودنش ... با تمام دلتنگی هایی که همین حالا هم هجوم آورده اند به روزها و شبهایم .... تصمیم بزرگی گرفته ام .... نه به تنهایی که با هم این تصمیم را گرفتیم ... هنوز نمی دانم تصمیم درستی گرفته ایم یا نه ولی باید کاری می کردیم ....
زندگی توی این شهر، دور از خانواده هایمان برایمان بیشتر از بدی خوبی داشت ولی این مربوط به گذشته بود ... الان مدتی است احساس می کنیم به خاطر شرایط و ساعت کاری امیر آنطور که بقیه فکر می کنند و خودمان خیال می کردیم، خیلی هم پیش هم نیستیم .... صبح زود رفتنهای امیر و شب برگشتن هایش .... خستگی سیزده ساعت کار مداوم و رفت و آمد دو ساعته توی آن جاده لعنتی .... استرس ها و دعواها و دوباره عذاب وجدانهایمان .... همه اینها وقتی هر روز تکرار شوند از پا درت می آورند .... همین ها باعث شد تصمیم بگیریم این خانه را با تمام دوست داشتنی بودنش بگذاریم و برویم به زادگاهمان .... برگردیم به شهر کوچکمان ... همان جایی که تا چندماه قبل فکر می کردم آخرین جایی است که برای زندگی کردن انتخاب خواهم کرد .... نمی دانم .... هنوز هیچ چیز قطعی نیست ولی فکر کردن به این کار هم باعث شده از حالا دلتنگی کنم ... برای او که می دانم اگر برویم دو هفته نخواهمش دید ... ولی احساس می کنم الان بیشتر از هر وقت دیگری باید منطقی باشم تا احساساتی ... خدایا کمکم کن ....
پ.ن: به بابا سپرده ایم برایمان پرس و جو کند ببینیم خانه ای پیدا می کنیم یا نه ...
پ.ن: غمگینم شدید!
فکر کنم علت اکثر دعواهای زن و شوهری و کشف کردم ... اونم درست همین لحظه!
این که :
زنها دلشان که می گیرد دوست دارند با یکی درددل کنند و خوب چه کسی بهتر از یار مهربانشان ... اما مردها فکر می کنند خداوند از روز ازل یک رسالت بر دوش مردانه شان نهاده و همانا آن رسالت این می باشد که در هر موردی ... هر موردی هاااا! ... موظفند یک لیست بلند بالا از انواع راه حل ها و متدها و روشها را برای رفع دلتنگی بانوی مربوطه ارائه دهند... و درست همین جاست که یک دعوای اساسی کلید می خورد .... بعـــــــله به همین سادگی به همین خوشمزگی! اما همین مردهای محترم رسالت به دوش از یک نکته ی کوچک و ای بسا مهم غافلند و آن این می باشد که :
بابــــــــــــــــــــا فقط یه ذره دلش گرفته همین .... یه بغل و نوازش ساده هم کفایت می کنه در این جور مواقع .... والا به خدا ....
خو لامصب یه بار امتحان کنید و خودتان با همان جفت چشم های مبارکتان مشاهده بنمایید نتیجه اش را ...... به خدا کار سختی نیست!
پ.ن: این پست را که نوشتم چشمم افتاد به عدد شش گوشه موبایلم که یعنی هنوز 6 خرداد است .... به دلم افتاد صبر کنم تا دو دقیقه دیگر هم بگذرد و آن 6 بشود 7 ... بسکه من دوست دارم این هفــــــــت لعنتی را ... یه جورایی شانس می آورد برایم. شاید شانس آوردم و مرد من برای یک بار هم که شده بار این رسالت الهی اش را بگذارد زمین و همانی بشود که ....
پ.ن: من اصلا هم آدم خرافاتی نیستم.