دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

تصمیم کبری!

این چند ماه گذشته اتفاقات زیادی افتاد .... اتفاقاتی که شاید هیچ کس متوجه رخ دادنشان نبود جز خودم .... اتفاقاتی که خیلی اوقات وجودم را می لرزاند از ترس ... ترس فراموش کردن تمام چیزهایی که زندگی ام به آنها گره خورده .... ترسی که باعث شد به این نتیجه برسم که برای نگه داشتن یک رابطه لزوما نباید دو نفر همیشه ی خدا کنار هم باشند .... گاهی باید دوری را انتخاب کرد با تمام سخت بودنش ... با تمام دلتنگی هایی که همین حالا هم هجوم آورده اند به روزها و شبهایم .... تصمیم بزرگی گرفته ام .... نه به تنهایی که با هم این تصمیم را گرفتیم ... هنوز نمی دانم تصمیم درستی گرفته ایم یا نه ولی باید کاری می کردیم .... 

زندگی توی این شهر، دور از خانواده هایمان برایمان بیشتر از بدی خوبی داشت ولی این مربوط به گذشته بود ... الان مدتی است احساس می کنیم به خاطر شرایط و ساعت کاری امیر آنطور که بقیه فکر می کنند و خودمان خیال می کردیم، خیلی هم پیش هم نیستیم .... صبح زود رفتنهای امیر و شب برگشتن هایش .... خستگی سیزده ساعت کار مداوم و رفت و آمد دو ساعته توی آن جاده لعنتی .... استرس ها و دعواها و دوباره عذاب وجدانهایمان .... همه اینها وقتی هر روز تکرار شوند از پا درت می آورند .... همین ها باعث شد تصمیم بگیریم این خانه را با تمام دوست داشتنی بودنش بگذاریم و برویم به زادگاهمان .... برگردیم به شهر کوچکمان ... همان جایی که تا چندماه قبل فکر می کردم آخرین جایی است که برای زندگی کردن انتخاب خواهم کرد .... نمی دانم .... هنوز هیچ چیز قطعی نیست ولی فکر کردن به این کار هم باعث شده از حالا دلتنگی کنم ... برای او که می دانم اگر برویم دو هفته نخواهمش دید ... ولی احساس می کنم الان بیشتر از هر وقت دیگری باید منطقی باشم تا احساساتی ... خدایا کمکم کن .... 



پ.ن: به بابا سپرده ایم برایمان پرس و جو کند ببینیم خانه ای پیدا می کنیم یا نه ...


پ.ن: غمگینم شدید! 


نظرات 2 + ارسال نظر
نگاه 1392/03/10 ساعت 09:02 ب.ظ

همیشه تصمیم گرفتن جز سخت ترین کارهاییه که میشه انجام داد
همیشه ادم توی مخمصصه تمایلات و نیاز ها و عوامل بیرونی گیر میکنه
اما مهم اینه که هر تصمیمی که الان ، تو این زمان میگیری بهترینه ، اینکه بعدن چی میشه خیلی اهمیتی نداره

امیدوارم همینطور باشه
ممنون که بهم سر زدین

زینب 1392/04/01 ساعت 12:08 ق.ظ

من همین کار رو کردم! البت با هم برگشتیم...کرج زندگی میکردیم! همسرم 7 صبح میرفت و 9 شب برمیگشت !!

خانواده ی خودش تهران بودن و خانواده ی من شمال ...و برگشتیم! از صفر شروع کردیم و الان از این برگشتن راضی هستیم...

راستشو بخوای فعلا منصرف شدیم .. به هزار و یک دلیل البته ... فعلا می مونیم و سعی می کنیم تغییراتی بدیم تو زندگی ... هیچ رقم نتونستیم با دوری کنار بیایم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد