این که احساس کنی زندگی روزانه ات خیلی تکراری و مزخرف شده طبیعی است. این که دیگر خسته شده باشی از تمام اشیایی که هر روز صبح، با قدرت تمام تکراری بودن را چماق می کنند و می کوبند بر فرق سرت، با تمام ملال آوری اش قابل تحمل است. فوق فوقش کل دکوراسیون خانه را می ریزی به هم تا بهشان بفهمانی که بعـــــــله ما اینیم، چی فکر کردی پیش خودت... ههه!
این که هر روز همسایه [...] یادش می رود در ورودی را پشت سرش ببندد و از قضا در ورودی هم درست زیر اتاق خواب توست و وقتی باد در را محکم به هم می کوبد تو از ترس توی رختخوابت صاف می نشینی و فکر می کنی کل خانه ات دارد خراب می شود و .... این هم با همه تکراری بودنش قابل تحمل است. فوق فوقش چنتا فحش دل خنک کن می دهی و می روی سروقت خوابت....
این که تمام روزمره ات خلاصه شده باشد در اینکه از صبح تا شب در خانه تنها باشی و این حجم بزرگ تنهایی را با TV و گاهی کتاب و دوستهای مجازی پر کنی و بزرگ ترین اتفاق هیجان انگیز زندگی ات خرید برای خانه باشد، این را هم می شود تحمل کرد... باور کن!
همه این روزمره ها را می شود با کمال صبوری تحمل کرد. اینها اصلا مهم نیست. یعنی نه که اصلا مهم نباشد .... چرا هست ولی نه به اندازه وقتی که داری حس می کنی حضور یک آدم توی زندگی ات دارد تکراری می شود. این را دیگر من شرمنده ام ... اصلا نمی توانم تحملش کنم!
پ.ن: هی تو ... آره با تو هستم. خود خودت. یک وقتی اگر خدای نکرده داری اینها را می خوانی به خودت نگیری ها .... از ما گفتن!