ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
این روزها برای من خوب نمی گذرند. میان روزمرگی ها و تکرارها دست و پا می زنم. امیدهای بر باد رفته و حسرت ها دست بر گلویم گذاشته اند و راه نفسم را بند آورده اند. دیگر آن انگشت شمار لذتهای زندگیم هم به کامم تلخ شده. دستی مرا گرفته و از همه چیز دور می کند. خیلی چیزها مثل قبل نیست. و این مرا می ترساند. می ترسم امیدهای اندکم برای بودن و زندگی کردن از کف بروند. می ترسم برنجانم. می ترسم از دست بدهم، تنها دارایی ام را. عشقم را، امیدم را.
این روزها خوب نمی گذرند و من این خوب نگذشتن را خیلی خوب می شناسم. ترسم از تکرار گذشته است. از روزهای یاس و اندوه بی پایان. از روزهای بی قراری و پوچی. از روزهای بودن و در عین حال نبودن. من می ترسم ...
باران بهاری دیروز آنقدر زیبا بود که دیگر نمی شد ایستاد و فقط از پشت پنجره تماشایش کرد. یک جورهایی کفر نعمت بود نرفتن و خیس نشدن ... این شد که با شور و شوقی کودکانه لباس پوشیدم و زدم بیرون ... تا یک جایی را با ماشین رفتم و بعد قدم زدن و حس سردی دلنشین قطره های کوچک خوشبختی روی تک تک سلول های بدنم .... این هم گوشه ای از زیبایی باران دیروز ....
خوب عزیز دلم چندبار یک حرف را باید تکرار کرد؟ هاااا ... چند بار؟ خوب به چه زبونی بگم که وقتی کسی به خاطر یک مسئله ساده ی پیش پا افتاده ی مسخره ی ... منو بترسونه من اولش خیلی می ترسم، ولی بعدش شدید عصبانی می شم و دیگه نمی دونم دارم چی کار می کنم و چی می گم!! خوب در همین حال عصبانیت شدید خیلی حرفها ممکنه بزنم یا حالا ... خوب چرا این موضوع سادو یادت نمی مونه آخه؟!
واقعا برام سواله ............