دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

دفترچه خاطرات رابینسونه کروزوئه

اینجا ته دنیاست، جزیره سرگردانی های من!

از میان درد و تب و سرگیجه

1) جمعه : اول صبح عالی بود. با هم سفره صبحانه را پهن کرده بودیم و نشسته بودیم کنارش. هنوز اولین لقمه را نخورده تلفن زنگ زد که ای کاش نمی زد ... صبحانه را با لقمه لقمه بغض و اشک خوردم.


2) شنبه :  تا عصر واقعا کار خاصی نکردم جز نشستن و خواندن ایمیل هایی که از دو هفته پیش روی هم تلنبار شده بود و سرک کشیدن به وبلاگ هایی که هر روز می خوانمشان. ساعت 3 تازه یادم افتاد که کلی کار را لیست کرده ام و چسبانده ام به در یخچال خیر سرم. تند و تند مشغول شدم. اصلا یک قانون نانوشته ای در مورد من هست و اونم دقیقه ی نودی بودن منه (هرکاری کردم نتونستم تبصره ای چیزی بهش اضافه کنم!) .... باز خدارا شکر که لباسشویی اختراع شده و جاروبرقی نیز. موقعی که امیر آمد کمی از آشپزخانه مانده بود و البته خودم که به یک دوش حسابی نیاز داشتم تا بشود نگاهم کرد. وقتی می رفتم حمام تقریبا خیالم راحت بود که بیشتر کارهای توی لیست خط خورده و این باعث بسی دلگرمی بود برایم! آخرهای شب دل درد لعنتی ام شروع شد. می دانستم فردا روز خوبی نخواهم داشت... تا صبح از درد به خودم پیچیدم.


3) یکشنبه : پیش بینی ام درست از آب در آمد. حتی از آن چیزی که فکرش را می کردم هم بدتر شد. اعتراف می کنم تنها زمانی که آرزو می کردم کاش توی شهر خودمان بودم همین موقع هاست. لااقل زنگ می زدم مادر می آمد و لقمه ای غذا برایم آماده می کرد. اصلا هیچ کاری هم اگر نمی کرد مهم نبود. مهم فقط بودنش در کنارم بود. دلگرمی بود برایم. 

از صبح روی مبل دراز کشیده بودم. با کوچکترین حرکتی درد تمام وجودم رو از هم می پاشید. به زور دوتا قرص مسکن توانستم از جایم بلند شوم. سرگیجه نمی گذاشت درست راه بروم. فاصله هال تا دستشویی برایم انگار کیلومترها دور بود. با چشمانی که مدام سیاهی می رفت دوباره خودم را انداختم روی مبل. نمی دانم کی خوابم برده بود. با صداهای عجیب غریبی از خواب پریدم. یکی انگار مدام به شیشه می زد. دقیقه ای طول کشید تا بفهمم صدا از کدام طرف است.  پشت پنجره کنار اُپن دوتا پرنده مدام خودشان را به شیشه       می کوبیدند. گیج و منگ از دور نگاهشان می کردم. مثل آدمی شده بودم که با چیزی فراتر از قوه ی درکش روبرو شده و حالا در کشمکشی نفسگیر سعی می کند موضوع را هضم کند. اخرش هم نفهمیدم آن زبان بسته های زبان نفهم برای چه انقدر سرسختانه خودشان را به شیشه می کوبیدند. بی حال تر از آن بودم که بلند شوم و بروم لب پنجره.

ساعت نزدیک چهار شده بود و من از صبح هیچ چی نخورده بودم. دوباره آرزو کردم کاش مادر پیشم بود...



پی نوشت : این یادداشت ها یک هفته در انتظار بودند.