ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
این روزها برای من خوب نمی گذرند. میان روزمرگی ها و تکرارها دست و پا می زنم. امیدهای بر باد رفته و حسرت ها دست بر گلویم گذاشته اند و راه نفسم را بند آورده اند. دیگر آن انگشت شمار لذتهای زندگیم هم به کامم تلخ شده. دستی مرا گرفته و از همه چیز دور می کند. خیلی چیزها مثل قبل نیست. و این مرا می ترساند. می ترسم امیدهای اندکم برای بودن و زندگی کردن از کف بروند. می ترسم برنجانم. می ترسم از دست بدهم، تنها دارایی ام را. عشقم را، امیدم را.
این روزها خوب نمی گذرند و من این خوب نگذشتن را خیلی خوب می شناسم. ترسم از تکرار گذشته است. از روزهای یاس و اندوه بی پایان. از روزهای بی قراری و پوچی. از روزهای بودن و در عین حال نبودن. من می ترسم ...